روانشناسی مدرن، به خصوص روانشناسی بالینی، در طول عمر خود دستخوش تغییرات دگرگون کنندهی زیادی قرار گرفته است. به لحاظ تاریخی تا کنون چندین نیروی اصلی که الگوهای فکری اصلی زمان خود محسوب میشدند بر رشد و تحول روانشناسی تأثیر عمدهای داشتند. با روان حامی همراه باشید.
نیروی اول
اولین الگوی فکری اصلی یا همان نیروی اول روانشناسی، نظریهی روانکاوی بوده است. نظریهی روانکاوی به پاس خدمات برجستهی زیگموند فروید تحولی اساسی در برداشت ما از ماهیت انسان، مشکلاتی که با آن روبرو میشود و نحوهی درمان آن مشکلات داشته است.
فروید توانست به تنهایی انقلابی نه تنها در روانشناسی بلکه در اکثر رشتههای مرتبط با علم انسانی به وجود آورد. نظریهی فروید مانند یک چشمهی همیشه جاری تا به امروز توانسته است دیدگاههای انسان امروزی را دربارهی خویشتن آبیاری کند. اما به خاطر مشکلات و انتقادهایی که در نظریهی فروید وجود داشت بعضی نظریهپردازان شروع به مخالفت با آن کردند و مخالفت آنها در نهایت تبدیل به یک الگوی فکری اساسی دیگر شد. مهمترین این مخالفتها از سوی روانشناسانی وارد شد که در حوزهی روانشناسی یادگیری فعالیت میکردند.
نیروی دوم
کارها و تلاشهای این روانشناسان که از پژوهشهای ایوان پاولف دربارهی شرطیسازی کلاسیک الهام گرفته بود تبدیل به نیروی دوم در روانشناسی شد. نیروی دوم با نام رفتارگرایی توانست پیشرفت چشمگیری در روانشناسی ایجاد کند و بزرگانی مانند واتسون، اسکینر، تولمن، بندورا و بک آن را هدایت و رهبری کردهاند. آنها معتقد بودند که باید به رفتارهای قابل مشاهده بپردازیم تا روانشناسی وجههی علمی پیدا کند. آنها دیدگاه مکانیستی دربارهی انسان داشتند و انسان را به مثابه یک ماشین که محرکها پاسخ میدهد در نظر گرفتند. بعضی نویسندگان، آنها را متهم به «عقدهی فیزیک» کردهاند. در واقع آنها میخواستند همانند فیزیک همه رفتارهای انسان را اندازه بگیرند و در صورت لزوم تغییر دهند.
نیروی سوم
رفتهرفته سؤالهای مهمی در روانشناسی ایجاد شد. دیدگاه روانکاوی انسان را به غریزهها کاهش داده بود و رفتارگرایی به ماشین. جنبههای انسانی انسانیت مورد توجه قرار نگرفته بود. آیا انسان بر اساس غریزهها عمل میکند یا یک ماشین است که منتظر ورود محرک برای پاسخدهی است؟ آیا انسان تمایل به رشد و شکوفایی ندارد؟ این انتقادها و سؤالها زمینهساز نیروی سوم یعنی جنبش انسانگرایی/مراجعمحوری بود که بزرگانی همچون مازلو و کارل راجرز سردمدار آن بودند.
نیروی چهارم
اما جهان رشد کرده است و انسانها دستخوش تحولات بسیاری شدهاند. ممکن است یک نفر برای درمان خویش یا تحصیل به کشور دیگری مسافرت کند یا اینکه بسیاری از افراد در حال مهاجرت به کشورهای دیگر هستند. یعنی هر درمانگری ممکن است با بیماری از یک فرهنگ دیگر مواجهه شود. از طرف دیگر با رشد تکنولوژی و افزایش سرعت انتقال اطلاعات و لزوم شناسایی اختلالها به صورت دقیق که برای همهی افراد درست باشد پژوهشگران را با رفتارهای افرادی مواجهه کرده است که در فرهنگ خود رفتارشان نرمال است اما در فرهنگ دیگری به عنوان بیمار شناخته میشوند. بنابراین یکی از دغدغههای اصلی روانشناسی معاصر فرمولبندی مسائل فرهنگی در علم و عمل بالینی است. بعضی از دانشمندان معتقدند که امروزه باید به چندفرهنگگرایی معتقد باشیم و آن را نیروی چهارم روانشناسی بدانیم. بنابراین تأکید عمده نیروی چهارم روانشناسی بر مسائل فرهنگی و بین فرهنگی است.
یک دلیل اینکه چرا فرهنگ به عنوان نیروی چهارم چنین نیروی قدرتمندی در روانشناسی بالینی دارد این است که درک مراجعهکننده را از هر مسئلهای که برای آن کمک میخواهد شکل میدهد. این جهانبینی چیزی است که درمانگر باید ارزیابی و شناسایی کند تا رویکردی را برای کمک به مراجعهکننده تعریف و طراحی کند.
نیروی چهارم در DSM-5
تلاشهای DSM-5 در زمینه مسائل فرهنگی در دو زمینه بوده است: اول سعی کرده است که یک فرمولبندی فرهنگی ارایه دهد و دوم نشانگان وابسته به فرهنگ را معرفی کرده است. از این رو روانشناسان بالینی باید صلاحیت فرهنگی داشته باشند که به معنای دانش، آگاهی و مهارتهای لازم برای برخورد با فرهنگهای مختلف است.
برای دقیقتر شدن دربارهی مسائل فرهنگی و اهمیت آن باید به یک سؤال پاسخ دهیم: آیا ما انسانها شبیه هم هستیم؟ یا متفاوت؟
در ۱۹۹۳، روانشناسی به نام دانا، دیدگاه اِتیک و اِمیک را مطرح کرده است. دیدگاه اتیک بر تشابهات بین همهی مردم تأکید دارد. فرض این دیدگاه بر اصل عمومیت در میان همه مردم است و معمولاً برای تفاوتهای بین گروههای فرهنگی اهمیت قائل نیست. دیدگاه امیک از این نظر با دیدگاه اتیک فرق دارد که که هنجاری خاص فرهنگ را شناسایی کرده و بر آنها تأکید میکند. روانشناسی که دیدگاه امیک را مبنای کار خود قرار میدهد رفتارها، افکار، و احساسات مراجعهکننده را در متن فرهنگ خود لحاظ میکند.
اجازه بدهید بحث خود را با اشاره به مدل سهگانه هویت شخصیتی به پایان برسانم. یکی از سطوح این مدل، سطح فردی است. در این سطح فرد شبیه هیچ کس نیست. در سطح دوم، که سطح گروهی است به این معناست که فرد شبیه بعضی افراد دیگر است. سطح سوم، مرتبط با ماهیت انسان است و به این معناست که فرد شبیه همه انسانهای دیگر است. به عبارت دیگر هر فردی به عنوان یک انسان، در برخی موارد شبیه بعضی از افراد است، در برخی موارد با هیچ کسی شباهت ندارد و در برخی موارد شبیه همه انسانهاست.
source: What Multiculturalism Gets Right