
مدرسه
شروع مدرسه به این شکل پیش میرفت:
کوله پشتی، چک شد.
ناهار گران قیمت، کیف دستی همراه، چک شد.
کفشها، چک شد.
وسایل روز اول مدرسه، چک شد.
همیشه صحبت از برگشتن به مدرسه من را یاد اولین روز رسمی مدرسه دخترم میاندازد. او سه سالش بود. به مدرسه پیش از دبستان میرفت که حتا مهدکودک هم نبود. ولی این مهمترین روز زندگی ما بود و من دخترم را بدون توضیحات مفصل از جزئیات روز اول مدرسه روانهی مدرسه نکردم.
دختر من لی برای زندگی جدیدش و دنیای مدرسهای جدیدش روز شماری میکرد تا بتواند در آن خود را نشان بدهد. من دربارهی روز اول مدرسه یک مقاله نوشتم که در مجله والدین شیکاگو در سال ۲۰۰۴ چاپ شد. جالب است که آن را حالا بخوانیم. همان طور که داریم دوباره برای برگشت به مدرسه آماده میشویم اینجا قسمتهایی از نوشتههای من را میخوانیم:
بالاخره شب قبل از شروع مدرسه فرارسید. دخترم آواز میخواند: «روز مدرسه است. من عاشق مدرسهام» من کوله پشتی او را با تمام وسایل مورد نیاز برای مدرسه جمع کردم. دوربین مدرسه، لباسهای عوض کردنی، دو عکس از دخترم، یک عکس خانوادگی و جعبهی دستمال کاغذی.
دخترم قبل از طلوع آفتاب بیدار شد. ما کتاب مورد علاقهی او (وقتی سوفی خیلی خیلی عصبانی میشود) را ۳ بار خواندیم. او تجهیزاتش را جمع کرد: شلوارک سبز و تیشرت گلگلی بنفش و صورتی و همچنین مقداری از وسایلش مانند دو خرس کوچک به نامهای فیل و پیچ، دو آواکادوی پلاستیکی، ۶ تا نی و تمساح زرد پلاستیکیاش.
لی شعر میخواند: «ما آمادهایم.» و شادمانه به سمت در جلویی میرفت.
من متوجه شدم که تنها هستم.
کوله پشتی او کشیده میشد و جوراب صورتی و صندل دخترانهاش را پوشیده بود و قلب دردناک من زیر وزن شغل مادری فرسوده میشد. با خودم میگفتم: رهایش کن. و به یاد اولین سونوگرافی و حرف عاقلانهی ماما افتادم که میگفت: رها کردن را شروع کن مامان.
لی در آسانسور ایستاد. به خاطر وزن زیاد کوله پشتیاش به دیوار تکیه داد و قدرت احساسات آن لحظه برایش بسیار بزرگ و قوی بود. او پیاده رو را به سمت مدرسه به پایین رفت. در ابتدا از من خواست که او را بغل کنم. سفت او را بغل گرفتم. بونی معلم جدید و رویایی او بیرون آمد و دخترم مثل یک سنجاب پرنده که از شاخهی درخت میپرد، به سمت من جهید.
بزرگ شدن دخترم
ناگهان دیگر من وجود نداشتم. من همه ماجرا را دیدم، مثل عکسی که چند سال را به صورت فشرده در یکجا نمایش میدهد. من کودکم را دیدم که به یک بچهی بزرگ تبدیل میشود. من گمگشته و گیج شدهام. این اتفاق باید میافتاد و خوب هم هست. تمام کلیشههای فرزندپروری حقیقت دارند. بسیار سریع و بسیار کند میگذرد. عشق بیشتر از اندازهای وجود دارد که بتوانی بفهمی که چه کار باید بکنید. هم سخت و هم جذاب است.
گریه
صدای گریه را میشنوم. گام به گام از کودکیاش دور میشود و من مادر او هستم. من آن صدای گریه دردناک را میشنوم. یکی از دوستان لی گریه میکند. لی پشتش را آراام مینوازد و آرام به او میگوید: «مشکلی نیست. ناراحت نباش. مدرسه خوب است» یک پسر دیگر به تیشرت مادرش آویزان شده است. قلب من به اندازهای تند میزند که انگار میخواهد از سینهام بیرون بزند.
در زمین بازی لی مشتی چمن، گُل، چوب، بلوط و خاک جمع کرده و داخل خانهی پلاستیکی کوچکی نشسته است. محصولاتش را به کودکان دیگر که به نظر مشتریهایش میآیند، میفروشد. من میدانستم که دیگر باید بروم. به سمت بیرون میروم تا خداحافظی نهایی خود را بکنم. لی به من یک دسته گل از گلهای سفید میدهد و میگوید: «مامان برو خونه» چگونه یک کودک میتوانست من را این طور درک کند.
دوباره به مدرسه برگشتن
روز اول مدرسه فرا میرسد. صبح زود بیدار شدن برای او سخت است و به سیستم نوجوانی او شوکی وارد میکند. دیگر کتاب مورد علاقه او (وقتی سوفی خیلی خیلی عصبانی میشود) خوانده نمیشود. در واقع دختر کوچولوی عزیز من تبدیل به سرکشی میشود که ممکن است خیلی خیلی عصبانی شود. تغییراتی خلقی پیش از نوجوانی پیش بینی پدر و مادرها را بر هم میریزد. او دیگر با خوشحالی و با ولع سالمون دودی و ساندوج پنیری را همان طور که قبلا در روز اول مدرسه برای صبحانه میخورد، نمیخورد. او کوله پشتیاش را خودش آماده میکند و برای چیزهایی که باید ببرد، خودش مسئول است. من از او میپرسم که آیا به کمک نیاز دارد و او با لحنی که نشان میدهد اذیت شده است میگوید: نه مادر من خودم کارها را انجام میدهم. فقط بگذار آماده شوم.
در واقع همه چیزها متفاوت نشده. من به او نمیگویم که چه بپوشد، همان طور که قبلا این طور بود.
اما این چیزی است که میدانم: در تمام این صبحهای عجیب اذیت شدن و مستقل بودن، دخترم به من نگاه میکند و جملهی کوتاهش «اوه مادر» را میگوید و لبخند میزند و از من سوالی را میپرسد که ما هر دو جواب آن را میدانیم «آیا این پیراهن برای من مناسب هست؟» و این جمله برای هر دو ما به صورت بسیار دقیق یادآوری میکند که دختر کوچک من هنوز آن جاست و او به من یک مشت گل سفید هدیه میدهد و میگوید دوباره زمان رفتن است، دوباره و ما میدانیم که هر دوی ما خوب خواهیم بود.
مقاله مرتبط: راهنمای کامل تربیت کودک
نویسنده: پاملا سیترینبام
منبع: School Daze: Remember Their FIRST First Day Of School


