ندیدن زیباییها: اضافهبار شناختی
امروز باید ساعت ۱۰ خودم را به یک قرار کاری میرساندم. ساعت ۸:۳۰ دقیقه بیدار شدم. دوش گرفتم و به نظافت شخصیام رسیدم. ممکن بود دیر برسم. محل قرار را به درستی بلد نبودم فقط به صورت کلی میدانستم که باید بروم سعادتآباد، میدان کاج.
تقریباً راه درازی رو باید میرفتم. خوب نیست آدم قرار کاریاش را دیر برسد و بدقولی کند. کلاً آدم نباید سر قرارهایش دیر برسد، کار پسندیدهای نیست. عجلهعجله لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم. گوشی و کیف پول و هندزفریام را برداشتم. با عجله در را قفل زدم. از پلهها رفتم پایین. نزدیک خانه یک فضای سبز است که با سرعت از آن رد شدم. سوار تاکسی شدم. هندزفریام را بیرون آوردم و موسیقی مورد علاقهام را play کردم. اتوبان خلوت بود و خیلی زودتر از موعد به سعادتآباد رسیدم. در فضای سبز کنار میدان کاج نشستم.
چون اضطراب دیر رسیدنم برطرف شده بود تازه انگار متوجه شدم که در بین انبوه کمتراکم درختهای فضای سبز روی یک نیمکت چوبی قهوهایرنگ نشستهام. هوا تقریباً هنوز گرم نشده بود و نسیم ملایمی که با اغماض میشود گفت “نسیم صبحگاهی”، داشت شاخههای درختها را شانه میزد. به خودم که آمدم متوجه شدم اصلاً حواسم به موسیقیای که پلی کرده بودم نیست و انگار کل مسیر را با چشم بسته آمدهام.
واقعاً چرا متوجه اطرافم نبودم؟ چرا متوجه دلانگیری هوای خوشبو و تازه خرداد نشده بودم؟ چرا در فضای سبز کنار خانهام از دیدن گلها لذت نبرده بودم؟ البته باید بگویم چرا آنها را ندیدم؟ چرا موسیقیای را که با هندزفری دقیقاً به پردههای گوشم ضربه میزد نشنیده بودم؟ این همه سرگردانی ذهنی مرا با خود کجا برده بود آیا؟ این را هم نمیدانم.
یک آزمایشی در روانشناسی اجتماعی هست که تقریباً در همین مورد انجام شده است. چقدر خوب است که آدم روانشناسی بداند (چشمک). این آزمایش به «آزمایش نوازندهی ویلون در مترو» معروف است. در این آزمایش یک نفر با ویلون در یکی از ایستگاههای مترو شهر واشنگتن شروع به نواختن ۶ قطعه از بهترین موسیقیهای باخ کرد. او نواختن موسیقی را ۴۵ دقیقه ادامه داد. تنها ۶ نفر کمی توقف کردند تا اجرای او را بشنوند. ۲۰ نفر به او انعام دادند که جمعاً ۳۲ دلار شده بود. نکته حیرتانگیزش این بود که نوازنده ویلون جاشوا بل بود. جاشوا یکی از بهترین موسیقیدانان دنیاست. بله یکی از بهترینهاست. یکی از موسیقیهای نوشته شده او برای ویلون سه و نیممیلیون دلار است!!! بله سه و نیممیلیون دالرز.
جالب است بدانید جاشوا دو روز قبل از آزمایش مترو در شهر بوستون کنسرتی اجرا کرده بود که تمام بلیطهایش به طور متوسط به ارزش ۱۰۰ دلار پیشفروش شده بود. سوالی که پیش میآید این است که اگر ما نمیتوانیم لحظهای توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است گوش دل بسپاریم باید از خودمان بپرسیم چه چیزهای زییای دیگری را داریم از دست میدهیم؟
یکی از مقصرانی که در کور و کر کردن ما نقش دارد پدیدهای است به نام اضافهبار شناختی.



اضافهبار شناختی
اضافهبار شناختی چیست؟
ظرفیت ذهنی ما برای بررسی اطلاعاتی که به مغزمان میرسد محدود است. فکر کنید وقتی بیرون هستید دنیایی از اطلاعات ریز و درشت وارد مغز میشود از بوق ماشینها گرفته تا رنگ لباس رهگذران، از دمای هوا گرفته تا تمام افکار مربوط به گذشته و آینده. مغز ما نمیتواند در آن واحد همه اینها را بررسی کند. بنابراین به صورت اتوماتیک برخی از اطلاعات را نادیده میگیرد. مغز ما از لحاظ شناختی خسیس است. در هر زمان معینی، مغز ما فقط میتواند مقدار معینی از اطلاعات را ضبط کند. به عبارت دیگر وقتی اطلاعات از نظام شناختی ما بیش از ظرفیت آن است ما در حالت اضافهبار شناختی قرار میگیریم. از طرفی دیگر وقتی در حالت استرس قرار داریم ظرفیت شناختی ما تحلیل میرود و احتمال اضافهبار شناختی را افزاش میهد.
در دنیای واقعی ما اکثراً در حالتی قرار داریم که اضافهبار شناختی بوجود میآورند. ارمغان زندگی شهرنشینی و پیچیدگیهای خاصی که در آن وجود دارد و وظایفی که روزانه باید انجام بدهیم ناگزیر ظرفیت شناختی ما را تکمیل میکند. و در این صورت ما دیگر نمیتوانیم به ورای آنچه که خارج از وظایف روزمره است دقت کنیم. بنابراین اضافهبار شناختی امری عادی و روزمره است و اطلاعاتی که در راستای هدف فعلی ما نیست به اصطلاح در مغز پردازش نمیشوند. هدف من دیر نرسیدن بود و به تمام نشانههای دیر رسیدن دقت میکردم مثل سریع راه رفتن، سریع تاکسی گرفتن، چک کردن مداوم وقت، در نظر گرفتن ترافیک، تخمین زدن زمان رسیدن، و … بنابراین من دچار اضافهبار شناختی بودم.
در راه برگشت سعی کردم در زمان حال باقی بمانم تا از دیدن اطراف و شنیدن موسیقی محروم نشوم. سوار تاکسی شدم قطعه The Heart Of The Mountain رو پلی کردم و به تکتک کاراکترهای موسیقی گوش کردم و لذت بردم. اینمرتبه یک ایستگاه از خانه دورتر پیاده شدم (چشمک) اما ارزشش را داشت.
?حمید بهرامیزاده


