احساس و هیجان دو واژهای هستند که به صورت مترادف به کار برده میشوند اما بین آنها تفاوتهایی وجود دارد. تمامی حیوانات توسط فعالیتهای بدنی که هیجان نامیده میشود به حرکت در میآیند. این هیجانات رفتار آنها را سازماندهی میکنند. ما انسانها اما میتوانیم از فعالیتهای فیزیکی در بدن خود آگاه شویم و آنها را احساسات بنامیم. با روان حامی همراه باشید.
احساسات روش بنیادین فهم دنیا است. آنها به ما میگویند چه میخواهیم و چه نمیخواهیم، چه باعث لذت ما میشود و چه باعث رنج ما. آنها ما را تحریک میکنند تا به سود خودمان انطباقی عمل کنیم و اهدافمان را در زندگی دنبال کنیم.
وقتی در حال رانندگی هستیم و مسیر خودمان را گم میکنیم یکی از بهترین ابزارهایی که میتوانیم از آن برای پیدا کردن مسیر استفاده کنیم جی پی اس روی موبایلمان است. وقتی آن را روشن میکنیم موقعیت مکانیمان را با تمامی مسیرهایی که پیش رو داریم به ما نشان میدهد و ما میتوانیم با کمک آن مسیر خود را پیدا کرده و به مقصد برسیم. اما ما یک جی پی اس درونی هم داریم که آن «احساسات» ماست. وقتی از احساسات خود را نادیده بگیریم در مسیر زندگیمان گم میشویم. مثل یک مسافر دور مانده از کاروان در شبی تاریک در بیابان. این احساسات ما هستند که تعیین میکنند که به چه چیزی نیاز داریم. مثلاً هنگام دوری از معشوق احساس غم و دلتنگی میآید به سراغمان و به دنبال این احساس با معشوق وعده دیدار میگذاریم. یا وقتی مورد خیانت قرار میگیریم احساس خشم به ما کمک میکند از آن رابطهی آسیبزننده بیرون بیاییم. احساسات تعیین میکنند که هدفهایی که انتخاب کردهایم به سود ماست یا به ضرر ما. وقتی در انجام یک کار احساس خوشحالی نمیکنیم توجه به این احساس باعث میشود که آن کار را رها کرده و به سراغ کاری برویم که احساس خوشحالی به ما دست دهد. احساسات نقشهی زندگی هستند. آنها تعیین میکنند که چه بخواهیم، چطور به آن برسیم و چگونه آن را حفظ کنیم. عشق باعث میشود کسی را دوست داشته باشیم، راههای رسیدن به او را کشف کنیم و در تداوم رابطهی خود با او تلاش کنیم. کسانی که احساسات خود را نادیده میگیرند در زندگی شکست میخورند.
خب بگذارید به این سؤال پاسخ دهم که احساس چیست؟
هر احساسی سه مؤلفه دارد. برای اینکه بتوانیم با احساساتمان در تماس باشیم لازم است که سه عنصر احساس را در نظر بگیریم.
اولین عنصر هر احساسی مؤلفهی شناختی آن است. مؤلفهی شناختی احساس به این معناست که بتوانیم بهطور صحیحی احساس خود را نام ببریم.
دومین عنصر احساس، مؤلفهی فیزیولوژیک است، به این معنا که قادر باشیم رد پای احساس را در بدنمان ببینیم؛ زیرا هر احساسی بر اندامهای مختلف بدن تأثیر متفاوتی دارد. به عنون مثال تجربهی خشم تفاوتهای زیادی با تجربهی خوشحالی دارد و هر کدام با تجربهی بدنی غم متفاوت هستند. خشم بدن را داغ میکند اما غم باعث احساس سنگینی در قفسه سینه و بغض در گلو میشود.
سومین عنصر هر احساس، تکانههای همراه با آن هستند که جنبهی رفتاری احساس را بوجود میآورد. به عبارت دیگر باید بتوانیم آنچه احساس از ما میخواهد را بتوانیم انجام دهیم. در واقع هر احساسی تکانههایی را به بوجود میآورد که هدف آن تعامل و ارتباط بر قرار کردن با شخص دیگری است. به عنوان مثال، زمانی که احساس عشق ایجاد میشود آدم دلش میخواهد معشوق را در آغوش بگیرد و یا زمانی که خشم وجود دارد آدم دلش میخواهد سر کسی داد بزند.
زمانی که ما نسبت به این سه مؤلفه یا عنصر احساس آگاهی داشته باشیم میتوانیم بگوییم که با احساساتمان در تماس هستیم. عدم آگاهی از هر یک از این سه مؤلفه به این معناست که نسبت به احساس خود در حالت دفاعی به سر میبریم یا اینکه به جای آن در حال تجربهی اضطراب هستیم.
در موقعیتهای درمانی بیماران اغلب ادعا میکنند که خشمگین هستند و در تصویرسازیهای خود میخواهند که شخصی را که از آن عصبانی هستند بزنند. با وجود این، زمانی که از آنها سؤال میشود که چگونه آن خشم را تجربه میکنند چیزی که گزارش میدهند تنش عضلانی، ناراحتی معده و لرزش دستهاست. این الگوی فعالیت اما شبیه الگوی فعالیت خشم در بدن نیست. آنچه آنها توصیف میکنند به الگوی اضطراب شباهت دارد. زمانی که الگوی فعالیت بدنی خشم با اضطراب جا به جا شود باعث ایجاد سردرگمی و نشانههای مشکلات روانی میشود. این اتفاق برای بسیاری از ما نیز رخ میهد. بسیاری از ما تجربهی فیزیولوژیک یک احساس را تحریف و در برابر آن دفاع میکنم حتی با اینکه میتوانیم به درستی نام آن را بیان کنیم و اغلب موارد میتوانیم تصویرهای مرتبط با آن احساس را مطرح کنیم.
یکی دیگر از اتفاقات رایج در رواندرمانی زمانی بوجود میآید که بیمار میتواند خشم خود را مطرح کند و حتی آن را در بدنش تجربه کند اما زمانی که از او پرسیده میشود دوست دارد با خشمش چه کاری انجام دهد منفعل میشود. در این مورد، ناهشیاری، آگاهی از تکانهها و تخیلات مرتبط با آن احساس را بلوکه میکند. این فرآیند فرد را از خودش دور نگه میدارد.
برخی از افراد نیز نمیتوانند حتی احساسات خیلی آشکار خود را نام گذاری کنند. این افراد در حال استفاده از مکانیزم دفاعی انکار هستند. آنها میتوانند ساعتها در مورد آنچه دیگران در حق او بیانصافی کردهاند حرف بزنند. اما زمانی که از احساس آنها در آن مورد سوال میشود میگویند که هیچ احساسی ندارند.
احساسات مثبت هستند یا منفی؟
هر احساسی یک عملکرد سازنده دارد. بگذارید مثالی در مورد خشم بزنم. از خشم همیشه به عنوان یک احساس منفی یاد میشود، اما این مسئله باعث میشود که فقط یک جنبهی آن دیده شود. زمانی که خشم فقط به عنوان یک احساس منفی در نظر گرفته شود نمیتوانیم جنبهی سازنده بودن آن را در نظر بگیریم. خشم باعث میشود که ما بتوانیم مرزهایمان را با دیگران مشخص کنیم، از حقوق خود دفاع کنیم و در برابر بیعدالتیها واکنش نشان دهیم. خشم باعث میشود که انرژی مقابله کردن را پیدا کنیم. از این دیدگاه خشم هم سازنده و هم سالم است و از آزادی و استقلال ما حمایت میکند.
از طرفی دیگر وقتی خشم را احساس منفی در نظر میگیرم بین احساس جسمانی خشم و مکانیزمهای دفاعی خویش مانند برونریزی و تخلیه خشم دچار اشتباه میشویم. اکثر ما خشم را با گریه کردن با صدای بلند، داد زدن و قشقرق راهانداختن و خشونت مرتبط میدانیم. این کارها اما با احساس خشم ربط چندانی ندارند. خشم نیز مانند بسیاری از احساسات دیگر قبل از هر چیزی یک الگوی فعالیت بدنی و جسمانی است. واکنش پختهی خشم استفاده از آن برای برقراری ارتباط با دیگران است. هر احساسی عملکردش انتقال پیامی از «من به تو» است. از خشم میتوان در راستای دلسوزی، مرزبندی، ایستادگی در برابر حقوق خویش، و شجاعت استفاده کرد. تمام این کارها را هم میتوان با آرامش بدون برونریزی انفجاری خشم انجام داد. در واقع، زمانی که ما قشقرق به پا میکنیم و از برونریزی خشم برای رسیدن به هدفمان استفاده میکنیم آدمها را از خودمان دور میکنیم و تلاش میکنیم که بر آنها تسلط داشته باشیم.
مثال دیگر مربط به احساس غم و سوگ است. در بسیاری از فرهنگها و خانوادهها غمگین بودن و ابراز آن ممنوع است و آن را به عنوان نشانهای از ضعف میدانند.
بنابراین احساسات به طور ذاتی نه بد نه خوب هستند، نه امن و نه خطرناکند، نه نشانهی ضعف هستند نه نشانه قوی بودن، اما نحوهی ارتباط ما با مراقبین اولیهمان در اوایل زندگی باعث شده است که تجربهی مسقتیم احساسات با تنبیه شدن گره بخورد.
کسانی که احساسات خود را نادیده میگیرند از اطلاعاتی که آن احساس در اختیارشان میگذارد محروم میمانند در نتیجه نمیتوانند با آگاهی کامل از وضعیت خویش انتخابهای مناسبی در زندگی داشته باشند. بنابراین به منظور داشتن عملکرد کامل به عنوان یک انسان تجربه و پذیرش هر احساسی یک امر ضروری است.
منابع:
هم آفرینی تغییر، جان فریدریکسون، انتشارات ارجمند


