برای مطالعه قسمت آخر داستان مگی که مراحل سوم تا پنجم درمان و همچنین مرحله تقویت و تثبیت را در بر میگیرد، با روانحامی همراه باشید.
فاز سوم درمان:
یادگیری MO” آرام” برای دست و پنجه نرم کردن با تعارض و اندوه
اگرچه مگی هنوز راه درازی برای رسیدن به سلامت روان در پیش داشت، پردهبرداری از قضیه تجاوز نزد مادرش و بهبودی که به دنبال آن حاصل شد، رویدادهای قابل توجهی در فرآیند درمان به شمار میآیند. او همچنان مضطرب بود و مکررا” گرفتار چرخههای خودانتقادی میشد. به علاوه، هنوز نسبت به وقایع منفی بسیار واکنشی بود. مگی به زخمی کردن خودش پایان داده بود و سعی داشت جستجوی تجربیات مثبت را آغاز نماید اما همچنان تا حدودی دمدمی مزاج بود و در اکثر اوقات خوشحال نبود.
این واقعیت نیز وجود داشت که پدرش هم حس کرده بود اتفاقی برای مگی افتاده اما دقیقا” نمیدانست چه اتفاقی. در نهایت، در طی تعطیلات کریسمس، مگی همه چیز را برای پدرش تعریف کرد. در این رابطه، تبادلاتش با پدر خوب بود اما به اندازه آنچه با مادرش رد و بدل کرده بود، منجر به بهبودی نشد. در اینجا باید بگویم که این اشتباه من به عنوان درمانگر مگی بود که به او برای مواجه شدن با پدرش آموزش ندادم و او را برای واکنش احتمالی پدرش آماده نکردم.
اصولا” پدرها گاهی کمی متفاوت عکسالعمل نشان میدهند. آنها در مورد مسائلی مثل عدالت، مجازات و بهبود اوضاع بیشتر هیجانی میشوند؛ همانطور که اینبار نیز رخ داد. پدر مگی شروع کرد به صحبت جدی درباره شکایت کردن از آن پسر. در حالی که شکایت کردن، به دلایل مختلفی از جمله این که مگی به هیچ عنوان آمادگیاش را نداشت، انتخاب مناسبی نبود.
برنامه درمانی ما بر تقویت سلامت هیجانی مگی از طریق یافتن “نقطه شیرین هیجانی” او متمرکز بود. “نقطه شیرین هیجانی”، از یک سو عبارت از “آگاهی از” و “همموج بودن” با هیجانات و از سوی دیگر، تنظیم سازگارانه آنها است. استراتژی اولیه من برای آموزش افراد جهت یافتن “نقطه شیرین هیجانی”، کمک به آنها برای پروراندن یک “MO آرام” است.
پروراندن یک “MO آرام”، رویکردی است برای ذهنآگاهی روانشناختی که من آن را ایجاد کردهام و نقاط مشترک فراوانی با روش ACT و همچنین عصبشناسی بینفردی دن سیگل دارد. من به افراد اینگونه آموزش میدهم که هرگاه یک رویداد منفی را تجربه میکنند، نیاز دارند دیدگاهی مبنی بر یک “MO آرام” را فعال کنند تا این دیدگاه به آنها برای پردازش سازگارانه احساسات، کمک کند.
MO، یک اختصار است که نماینده دو واژه میباشد:
- Mode of operating به معنای حالت کارکرد و Meta-cognitive observer به معنای مشاهدهگر فراشناختی
واژه calm به معنای آرام نیز بر دیدگاه مشاهدهگر فراشناختی دلالت دارد. به جای عیبجویی و کنترل کردن، هدف تفکر کردن ، پذیرنده بودن، عشق ورزیدن به خود و دیگران و باانگیزه بودن برای رشد و پیشرفت به سوی پیامدهای سازگارانه است.
مگی نیز در حال توسعه دادن ظرفیت MO آرام در خودش بود که اتفاقی که بین او و پدرش رخ داد، چگونگی به کار بستن این MO آرام را به او آموخت. مگی و والدینش به دنبال یک کالج دیگر میگشتند چرا که مگی در اینکه آیا کالجی که به آن میرفت برایش مناسب بود یا نه تردید داشت. پدرش تمام روز بدخلقی کرده بود و مگی از این بابت خیلی مضطرب بود. بعد از تحقیق در مورد کالج، برنامه مگی این بود که با یک دوست پسر به یک کنسرت برود و داشت برای گذراندن شب با دوستش در هتلی در واشنگتون برنامهریزی میکرد. وقتی مگی به خانه برگشت، به پدرش درمورد برنامهاش گفت.
پدرش گفت: به هیچ وجه اجازه نمیدهم.
مگی گفت: پدر من این شخص را به خوبی میشناسم. آدم خوبی است. هیچ اتفاقی نمیافتد.
پدرش فریاد کشید: هیچ اتفاقی نمیافتد چون تو قرار نیست جایی بروی.
مگی گفت: اما پدر من واقعاً خیلی دلم میخواهد که بروم.
پدرش گفت: میخواهی بروی؟ تنها ۱۸ سال داری. که البته میشود گفت آنقدر بزرگ شدهای که بتوانی تصمیم بگیری. پس برو. ولی در عین حال اینکه ۱۸ سال داری بدین معنا نیز هست که میتوانی خودت خرج کالج را بدهی. پس برو و خودت خرج کالج را بپرداز.
مدتی بعد، مگی تنها در اتاقش نشسته بود و گریه میکرد. او احساس میکرد که کاملا” در هم شکسته شده است. به دوستش هم خبر داد که به کنسرت نخواهد رفت. احساس میکرد به دام افتاده. چگونه پدرش میتوانست با او اینگونه رفتار کند؟
یک ساعت بعد، مادر مگی به اتاقش آمد و به او گفت: عزیزم میدانم خیلی ناراحت هستی و درکت میکنم.
مگی گفت: مادر این اصلا”عادلانه نیست.
مادرش پاسخ داد: بله. گاهی زندگی عادلانه نیست. اگر دکتر هنریکس اینجا بود، فکر میکنی به تو چه میگفت؟
مگی گفت: به من میگفت که MO آرامم را فعال کنم. در واقع، این نخستین باری بود که مگی در حالی که مضطرب شده بود به MO آرام فکر میکرد.
مادرش پرسید: جالب است. یعنی چه؟
مگی گفت: یعنی هرگاه استرس گرفتی در مورد آنچه که واقعا” در حال رخ دادن است تفکر کن، هیجان منفی خود را بپذیر، به خودت و دیگران عشق بورز و برای رسیدن به بهترین نتیجه باانگیزه باش.
مادرش گفت: پس بیا این روش را هماکنون پیاده کنیم.
و آنها همین کار را کردند. بلافاصله، شیوهای که مگی این رویداد را تجربه میکرد تغییر یافت. یک تغییر بسیار مهم این بود که مگی درباره پدرش فکر کرد به این صورت که از خودش پرسید که پدرش چه احساسی دارد و چرا؟ فورا” به یاد آورد که پدرش کل روز بدخلق بوده است. در واقع بدخلقی او از زمانی آغاز شده بود که آنها در شهر گم شده و دیرشان شده بود. پدرش نیز از گم شدن متنفر بود.
همچنین، پدر مگی راضی به تغییر کالج نبود چراکه آنجا را دوست داشت و دلش میخواست مگی از آنجا فارغ التحصیل شود. به علاوه، قضیه تجاوز هم بود. بنابراین رفتن مگی به کنسرت در شهری دیگر و گذراندن شب با یک پسر، فکر و خیالهای پدر مگی را فعال کرده بود. مگی از خودش پرسید: پدرم واقعا” چه قصدی دارد؟ صدایی درونی به او میگفت که او قصد دارد از تو محافظت کند.
این آگاهی، بلافاصله منجر به ایجاد بینش دیگری در مگی شد. او ترسهایی را مبنی بر اینکه تجاوز چه تأثیری بر زندگی آینده او خواهد داشت، تجربه میکرد. مثلا” آیا دیگران همیشه باید از او مراقبت کنند؟ آیا او از نظر دیگران همیشه یک فرد آسیبپذیر خواهد بود؟ آیا دیگران سعی خواهند کرد که او را کنترل کنند؟ آیا دیگران در مورد مگی به عنوان فردی قضاوت خواهند کرد که نمیتواند تصمیمات درستی بگیرد؟
بله این افکار دائما” در ذهن مگی تشدید میشدند. و به همین دلیل بود که واکنش پدر مگی تا این حد او را آزرد.
یادگیری تسلط بر لحاظاتی که تنش هیجانی به همراه دارند، ضروری است زیرا منجر به تغییرات پایدار میشود.
در واقع، بحث مگی با پدرش، نوعی حس عمیق تسلط بر دنیای درونروانی و دنیای بینفردی در مگی ایجاد کرد. در طی دو ماه بعد، مگی پیشرفت فراوانی کرد. او کار پیدا کرد، ظاهرش را تغییر داد و دوستان جدیدی پیدا کرد. پیشرفت مگی آنچنان چشمگیر بود که از نظر من برای حرکت به سوی فاز پایدارتری از درمان کاملا” آماده شده بود.
فاز چهارم درمان:
بازگشت شرورانه کابوسهای PTSD (اختلال استرس پس از آسیب)
روزی در کالج، مگی شنید که قرار است رویدادی با موضوع تجاوز جنسی برگزار شود. مگی نیز بدون اینکه در موردش تفکر کند، تصمیم گرفت که برود و رفت. مراسم در سالن بزرگی برگزار شده بود. مگی تنها بود. همین که وارد سالن شد و جمعیت زیادی از دانشجویان را دید که بلوزهای مشابهی که متنی درمورد تجاوز رویشان نوشته بود به تن داشتند، سرش گیج رفت و نفسش تنگ شد. در همین حال، شجاعانه سعی داشت MO آرام را فعال کند و آرام آرام به سمت میز مشاور رفت و تلاش کرد چیزی بگوید اما ناگهان از هوش رفت. وقتی به هوش آمد یکی از همکلاسیهایش را دید که قبلا” یکی دو بار باهم صحبت کرده بودند. او هم تنها بود. آنها به هم سلام کردند و به مدت دو ساعت درباره قصههایشان با هم حرف زدند. وقتی مگی سالن مراسم را ترک میکرد، حالش بهتر شده بود اما همان شب کابوسهایش بازگشتند. روز بعد، مگی کمی گیج بود و کابوسها تا سه شب بعد هم ادامه یافتند. در نهایت مگی با من تماس گرفت و باهم قرار ملاقاتی گذاشتیم.
سه هفته بعدی برای مگی خیلی سخت گذشت. هر شب کابوس میدید و در طول روز خسته بود. این کابوسها نشان میداد که هنوز مسائل حل نشده هیجانی مربوط به تجاوز وجود دارند. ما در مورد اینکه این مسائل چه میتوانند باشند با هم حرف زدیم اما دستیابی به این مسائل حل نشده دشوار بود زیرا به نظر میرسید که هشیاری مگی کاملا” در آرامش به سر میبرد اما ناهشیارش مشوش بود.
بالاخره کابوسها فروکش کردند. مگی قوی و شجاع شد. اما ناگهان اتفاقی افتاد که درس دیگری در مورد تنظیم سازگارانه احساسات به مگی داد.
فاز پنجم درمان:
یادگیری صحبت کردن با خود در لحظه به شیوهای مؤثر
خوشبختانه مگي خودش را دختر باهوشي ميدانست. بنابراين براي اينكه به خودش ثابت كند كه ميتواند در امتحانات نمرات خوبي بگيرد، در زمانهايي كه استرس داشت ميتوانست به خوبي روي درسهايش تمركز كند. اما در اواسط ترم بهار، به دليل اينكه زندگي اجتماعي مگي فعالتر شد، كمي از درسها عقب ماند. همزمان، كابوسها و نشانههاي PTSD داشتند برميگشتند و مگي هميشه خسته بود و خيلي زود حواسش پرت ميشد و اين باعث شد جدا” از درسها عقب بماند. در همين زمان بود كه مگي تقريبا” مطمئن شد در برخي دروس از جمله شيمي مردود خواهد شد.
بنابراين فاز آخر درمان ما شامل آموزش به مگي براي هدايت كردن سيستم شناختي توجيهياش به سوي صحبت كردن با خود به شيوهاي موثر بود.
مگي گفت: امروز امتحان آخرترم شيمي دارم اما مردود خواهم شد و والدينم مرا خواهند كشت. كاركردم مختل شده است نميدانم چه كار بايد بكنم و زد زير گريه.
من مگي را تشويق كردم كه براي يك جلسه درماني نزد من بيايد. ما دو ساعت را با هم گذرانديم و من به مگي آموزش دادم كه چگونه در زماني كه چرخه باطل اضطراب در حال وقوع است، به درك و بينش دست يابد و بتواند الگوي انديشيدن فاجعهآميز خود را شناسايي و تفسيرهاي بسيار منفي خود را با روايتهايي واقعگرايانهتر درمورد شرايط كنوني خود جابهجا كند.
اولين كاري كه من براي كمك به مگي انجام دادم، شناسايي اين بود كه مگي ميخواست چگونه باشد؟ و تواناییها و شرايط وي چه بود؟
شرايط كنوني مگي اين بود كه درس شيمي را نميفهميد و تنها سه ساعت به امتحان پايان ترم او باقي مانده بود و ميترسيد كه مردود شود. من دو گزینه براي مگي روايت كردم:
- گزینه اول اين بود كه ما روي بدترين پيامد ممكن تمركز و مگي و مدرسه را براي همه بيعدالتيها سرزنش كنيم.
- گزینه دوم اين بود كه ما شرايط دشوار را به عنوان رويدادي گذرا در نظر بگيريم و به اين درك برسيم كه اين شرايط گذرا چه تأثيري ميتواند بر آينده داشته باشد و تلاش كنيم با اين شرايط به شيوهاي كه پيامدهاي بد را به حداقل برساند سازگار شويم.
مگي گفت: مسلما” من گزينه دوم را انتخاب خواهم کرد اما نمیدانم چگونه باید آن را اجرا کنم.
من پاسخ دادم: دقیقا”. ما هم روی همین مسئله کار خواهیم کرد.
نمره نهایی تو در درس شیمی هرچه باشد، ما باید این رویداد را به تجربهای برای رشد و پیشرفت تو تبدیل کنیم چون تو نمیدانی که چگونه بدون استفاده از مکانیزمهای روانی، با وقایع استرسزای زندگی مقابله کنی. اما این قضیه یکی از مهمترین چیزهایی است که باید به عنوان یک بزرگسال برای زندگی کردن بیاموزی.
سپس از مگی خواستم کتاب شیمیاش را باز کند و به مطالعه بخشهایی که آنها را نمیفهمد بپردازد. او کتابش را باز کرد و ۳۰ ثانیه بعد اشک از چشمانش سرازیر شد.
مگی گفت: هیچ چیز از این قسمت نمیفهمم. حتما” امتحان شیمی را خواهم افتاد.
من گفتم: دیدی چه اتفاقی افتاد؟ مسائل شیمی که آنها را متوجه نمیشوی تو را وارد یک روایت مصیبتبار میکنند. آنچه درباره “اندیشیدن درباره اندیشه” به تو آموختم را به یاد بیاور. وقتی خود را در روایتی این چنین یافتی چه سوالی از خودت باید بپرسی؟
مگی بعد از کشیدن نفس عمیقی پاسخ داد: باید از خودم بپرسم که آیا این فکر من درست است؟ آیا به کارم خواهد آمد؟
من گفتم: بسیار خوب. بنابراین آیا این فکر که تو حتما” در امتحان شیمی مردود خواهی شد، فکر درستی است؟
مگی پاسخ داد: گمان کنم مردود شدن من یک حقیقت نیست. شما درست میگویید. اینکه فکر کنم مردود خواهم شد هیچ کمکی به من نخواهد کرد. فقط وحشتم را بیشتر میکند.
من گفتم: در واقع درست این است که تو قضیه مردود شدن را به عنوان موضوعی در نظر بگیری که ممکن است اتفاق بیفتد. اما تمرکز کردن روی آن و ادعای اینکه قطعا” روی خواهد داد، نه درست است نه به تو کمکی میکند. بنابراین با توجه به شرایط اکنون تو، چه چیزی از همه برایت سودمندتر خواهد بود؟
مگی مکثی کرد و پاسخ داد: نمیدانم. شاید طبق آنچه شما گفتید باید بر انجام آنچه که در توان دارم تمرکز کنم تا بتوانم امتحانم را در بهترین حالت ذهنی بدهم و سپس تلاش کنم با هرآنچه که بعدا” روی خواهد داد مقابله نمایم.
من گفتم: آفرین. دقیقا” همینطور است. به نظر تو ما الآن چه کار میتوانیم انجام دهیم که تو را به بهترین حالت ذهنی برساند؟
مگی گفت: نظری ندارم.
من گفتم: بخشهایی را که فکر میکنی به آنها تسلط داری به من آموزش بده.
بنابراین مگی ۱۵ دقیقه به من شیمی درس داد و خلقش تغییر کرد.
از مگی پرسیدم: الآن چه احساسی داری؟
مگی گفت: فکر کنم کمی بهتر شدم. این قسمتهایی را که برایتان توضیح دادم خوب بلد هستم و فکر میکنم که در امتحان خواهند آمد.
من گفتم: مگی برای من اهمیتی ندارد که تو چه نمرهای در شیمی خواهی گرفت اما آنچه میدانم این است که تمرکز بر چیزهای که بلد نیستی و مصیبتبار کردن وقایع آینده، تو را به فردی درمانده تبدیل میکند و به هیچ وجه نمیتوانی امتحانت را خوب بدهی. چیزهایی که قبلا” در مورد برانگیختگی و عملکرد گفتیم را به یاد آور. اضطراب بیش از حد برای عملکرد بسیار مخرب است. این را به یاد داشته باش!
چند روز بعد مگی برای اینکه درباره امتحان شیمی خبری به من بدهد، به مطبم آمد. او گفت که توانسته تا حد زیادی هنگام امتحان خودش را آرام و هیجاناتش را تنظیم کند. روز بعد هم به من مسیج داد که به والدینش گفته که احتمالا” درس شیمی را مردود میشود اما در کل حالش خوب بود چون داشت یاد میگرفت که چطور با اضطراب مقابله کند. و والدینش هم خیلی خونسرد با این قضیه برخورد کرده بودند.
فاز آخر درمان:
تقویت و تثبیت به کمک چاد
در پاییز، دوباره چند جلسهای با مگی ملاقات کردم. مگی تابستان را به خوبی گذرانده بود. او متوجه شده بود که به دلیل اینکه سیستم شناختی بسیار حساسی دارد، عکسالعملهای اولیهاش به رویدادها همیشه شدید خواهد بود. اما وقتی به شیوهای که به او آموخته بودم با احساسات خود درگیر میشد، همه چیز تغییر میکرد و از شر نشانههای PTSD خلاص میشد.
با توجه به پیشرفت شگفتانگیز مگی، تصمیم گرفتم او را به چاد که دانشجوی دکتری بود بسپارم. کار درمانی مگی شامل تعریف دوباره داستانهای سال قبل و درسهایی که از آنها گرفته بود میشد. مگی همچنین برای ایجاد طرز فکر جدیدی در مورد خودش و درمورد اینکه چگونه میخواهد باشد تلاش خواهد کرد. او واقعا” دیگر مثل یک برنامهنویس کامپیوتر میتوانست به بررسی خودش بپردازد. مگی به همراه چاد به ایجاد “خودپنداره”، به گونهای کاملا” متفاوت با آنچه در اوایل سالهای نوجوانی میاندیشید، پرداخت.
یک روز مگی با یک خبر عالی به مطب من آمد. او از چاد قول گرفته بود که آن خبر را لو ندهد.
مگی گفت: ترم بعد برای گذراندن یک دوره انترنی به ناسا خواهم رفت.
او قول داد که من را از حالش باخبر کند.
مگی روایت زندگی خود را دوباره نوشت. روابط او، هیجانات او و در حقیقت، تصورش از خودش تغییر کرد.
من از مگی اجازه گرفتم که داستان او را برای دیگران تعریف کنم.
مگی پاسخ داد: حتما”. اگر داستان من بتواند حتی به یک نفر امید بدهد که زندگی روی دیگری هم دارد، قلب من به لرزه خواهد افتاد.
خلاصهای از تجربیات مگی از زبان خودش:
“درمانی که دکتر هنریکس برای من به کار برد، زندگیام را نجات داد. اغراق نمیکنم. اگر دکتر هنریکس را ملاقات نکرده بودم، الآن اینجا نبودم. پس از دست و پنجه نرم کردن با افسردگی شدید و عواقب تجاوز جنسی، میخواستم خودم را بکشم. در واقع چندین بار اقدام به خودکشی کرده بودم و هر بار متقاعد شده بودم که این بار دیگر موفق خواهم شد. در اکتبر ۲۰۱۴، نزد دکتر هنریکس آمدم. اثرات این درمان در ماه دسامبر که در بیمارستان بستری شدم، آشکار شد. اگر درمان نشده بودم خودم را کشته بودم اما به جای آن، در یک مرکز درمانی بستری شدم چون در اعماق وجودم امید جوانه زده بود. از آنجا که جنگیدن ساده نبود، بهبود فراوان حاصل گشت. پس از چند سال، نه تنها از اینکه به زندگیام پایان ندادم بسیار خوشحالم بلکه از زیستن در زندگی خود بسیار مسرورم چراکه امید فراوان دارم و آنچنان احساس کامل بودن میکنم که هرگز در ابتدای درمان تصور نمیکردم.
میدانم که دانشجویان بسیاری از مشکلات عمیق هیجانی رنج میبرند. امیدوارم داستان من بتواند به افزایش آگاهی آنها کمک کند و مددی را که بدان نیازمند هستند در اختیارشان بگذارد”.
نویسنده: گرگ هنریکس
مترجم: زهرا زابلیپور
برای مطالعه دو قسمت قبلی این داستان میتوانید به لینکهای زیر مراجعه کنید:
قصه مگی (بخش اول): داستانی واقعی درباره اقدامات مکرر به خودکشی
قصه مگی (بخش دوم): داستانی واقعی درباره اقدامات مکرر به خودکشی


