هرساله، هزاران دانشجو اقدامات مکرر به خودکشی انجام میدهند؛ به طوری که از هر ۱۰ دانشجو، ۱ نفر جدا” خود را میکشد. همچنین، از هر ۴ دانشآموز و دانشجو، ۱ نفر با اختلالات افسردگی و اضطراب دست و پنجه نرم میکند. مسئله این است که برای کمک به این افراد چه کاری میشود انجام داد؟ در ادامه با روانحامی همراه باشید.
این نوشته، قصه واقعی زندگی مگی نلسون است. تنها در نام و چند مورد از جزئیات زندگی او تغییر ایجاد شده است. امیدوارم این داستان برای نوجوانان، والدین، معلمان، مشاوران و سایر فعالان حوزه سلامت روان جهت فهم اینکه چگونه و چرا اپیزودهای جدی افسردگی ایجاد میشوند و چگونه درمان مؤثر میتواند به تغییر چرخههای هیجانات منفی و خودانتقادی کمک کند، سودمند باشد. قصه مگی به ما خواهد گفت که چگونه افرادی که خود را غرق در تاریکترین اعماق افسردگی حس میکنند، میتوانند راهی به بیرون از این اعماق تاریک بیابند و در نهایت زندگیای بسازند که ارزش زیستن داشته باشد.
وقتی صحبت از چگونگی درک و دست و پنجه نرم کردن با هیجانات منفی میشود، متوجه میشویم که جامعه ما، دورهای با تغییرات مهم را سپری میکند.خبر خوب این است که جوامع در مقایسه با گذشته، به افراد آزادیهای بیشتری میدهند تا احساسات منفی خود را با هم به اشتراک بگذارند. همچنین، به میزان زیادی از ننگ “داشتن مشکلات روانی” کاسته شده است به طوری که بسیاری از افراد آزادانه میپذیرند که اگر به کمک احتیاج داشتند به یک درمانگر مراجعه کنند. اما برای چهارچوبندی معنای احساسات منفی و چگونگی پردازش آنها، کار چندانی صورت نگرفته است.
احساسات منجر به مرتبط شدن حقایق میشوند اما خودشان حقیقت مطلق نیستند. اگر ما احساس طرد شدن، مورد ستم یا سوء استفاده واقع شدن میکنیم، اینها احساساتی هستند که باید بدانها توجه کرد. اما احساسات به خودی خود بدین معنا نیستند که مثلا” شرایط ما ناامید کننده است یا ستمگرهایی که به ما ستم کردهاند خیلی بیرحماند یا حتی اینکه ما در برابر سوء استفاده دیگران درمانده و منفعل هستیم.
توانایی اصلی برای حفظ عملکرد روانشناختی مؤثر، “آگاه بودن” و “همآهنگ بودن” با احساساتمان است و اینکه بتوانیم چشماندازی حرفهای به چگونگی استفاده از این احساسات داشته باشیم تا بتوانند ما را به سوی “حالات سازگارتری از بودن” راهنمایی کنند. اگر ما تنها به احساساتمان گوش دهیم و آنها را سطحی بنگریم، در اغلب موارد کارکردمان مختل خواهد شد.
وضعیت مگی در آغاز درمان:
زمانی که با مگی کارمان را آغاز کردیم، او اغلب عکسالعملهای بسیار شدیدی نسبت به عوامل استرسزا نشان میداد و من باید به او کمک میکردم تا چگونگی تعبیر و تفسیر احساساتش را بیاموزد.
مقدمه: استدلالهای مگی … چون همهجا تاریک است!
مگی روی لبهی تخت نشسته بود. انگشتان دستش را به مچش فشار میداد. لکهی خونی روی انگشتانش میچکید. هم اتاقیاش او را در حال بریدن دستش دیده بود. بنابراین، الان هماتاقیاش همه چیز را میدانست و از نظر مگی، حالا همه خواهند دانست. همه میفهمند که او یک “دمدمی مزاج دیوانه” است که به خودش آسیب میزند. خودش میدانست که این، تازه بخشی از دیوانگیاش است.
چهار سال بود که در اعماق وجود مگی حفره سیاهی از یأس رشد کرده بود؛ حتی شاید بیش از چهار سال. خودش میدانست که آدمی شکستخورده است و برای پنهان کردن آن مأیوسانه تلاش کرده بود. سعی کرده بود یک زندگی معمولی داشته باشد اما نتوانسته بود.
وقتی مگی چهارده ساله بود، تبدیل به فردی سخت و انعطافناپذیر شد تا اینکه در پانزده سالگی بعد از ” آن حادثه ” با دوست پسرش، اوضاع رو به وخامت گذاشت. کمی بعد از آن، مگی تلاش کرد خود را حلقآویز کند و به همین دلیل به یک بیمارستان روانی فرستاده شد که هیچ فایدهای نداشت.
سال دوم و سوم دبیرستان برای مگی جهنم کامل بود. وقتی در سال آخر به مدرسه جدیدی رفت، فکر کرد شاید بتواند به زندگی عادی برگردد. بنابراین دوستان جدیدی پیدا کرد و تا حدودی توانست مشکلات گذشته را فراموش کند.
اما اکنون، در سال اول دانشگاه، تاریکیها داشتند “برای انتقام” برمیگشتند. هشت هفته مانده به شروع سال اول، انزوای هیجانی مگی آغاز شده بود و داشت به بالاترین حد خود میرسید. دیگر تقریبا” هر روز روی بدن خود بریدگی ایجاد میکرد، الکل مینوشید، روابط جنسی فاقد معنا را تجربه میکرد و بیشتر و بیشتر سرد و محزون میشد.
اکنون نیز، هماتاقیاش همه چیز را میدانست. حالا همه میبینند که مگی دیوانه است و او حتی بیش از پیش منزوی خواهد شد. حالا همه جا دهان به دهان میچرخد و مگی حتی از فکر این قضیه به لرزه میافتاد. باخبر شدن دیگران برایش غیر قابل تحمل بود. حالا چه میشود؟ آیا او را مجبور میکنند دوباره در بیمارستان روانی بستری شود؟
زندگی مگی به معنای واقعی آشفته شده بود. هیچ راه فراری از این آشفتگی نداشت. تنها یک راه وجود داشت؛ این دفعه مگی میخواست کاری کند تا هیچ عواقبی را متحمل نشود، تا با نگاههای گیج والدینش مواجه نشود و دیگر در بیمارستان روانی او را زندانی نکنند.
مگی راهی یافته بود…
فاز اول درمان: امید به اینکه ممکن است در تاریکی نیز راهی گشوده شود.
کمتر از ۲۴ ساعت بعد، چاد به من تلفن کرد. او یکی از دانشجوهای من در سال اول دکتری است که در حال انجام مصاحبه برای پذیرش در کلینیک خدمات مشاوره و روانشناسی برای دومین سال میباشد.
من پرسیدم: چه شده؟
چاد گفت (صدایش کمی میلرزید): به یک مشاورهی بالینی احتیاج دارم.
من گفتم: باشد، سریع بگو.
چاد گفت: امروز دختری را پذیرش کردهام که، خوب، خودش میگوید که تقریبا” دیشب از یک پل پریده است. داستان از این قرار است که در حالیکه او داشته رگ خود را میزده، هماتاقیاش وارد اتاق شده؛ او هم که به سیم آخر زده بوده خوابگاه را ترک و خود را برای پریدن از یک پل آماده کرده که همان موقع دو نفر از دوستانش که دنبالش کرده بودند، با او صحبت میکنند و او از پریدن منصرف میشود. امروز صبح نیز همان دو نفر او را نزد من آوردند. او گفته بود نمیخواهد بیاید اما دوستانش اصرار کرده بودند.
من گفتم: همین حالا خودم را میرسانم. آیا قبلا” هم تلاشی برای خودکشی کرده است؟
چاد گفت: بله. ۳ بار؛ که شامل حلقآویز کردن خودش هم میشود.
من گفتم: فرمهای “نشانه” را به او بده تا آنها را پر کند. من تا ۱۰ دقیقه دیگر میآیم.
سپس، به گروهی که برایشان سمینار گذاشته بودم گفتم که باید بروم؛ وسایلم را برداشتم و به سمت کلینیک رفتم. به محض اینکه وارد دفتر شدم، مگی گفت که حالش خوب است و دیگر نمیخواهد آنجا بماند؛ حتی داشت از روی صندلی بلند میشد.
در اینجا بود که اولین جلسه درمانی ما آغاز شد.
به او گفتم: ” مگی، حقیقت این است که باید کمی بیشتر با هم صحبت کنیم. اگر الان بروی، به ضرر هر دومان تمام میشود. چراکه وجدان کاری من حکم میکند که به پلیس تلفن بزنم و این اصلا” خوب نیست. میدانم که صحبت با من، لذتبخشترین راه برای گذراندن یک روز نیست اما ممکن است از سر و کله زدن با پلیس بهتر باشد.
و به این ترتیب، سفر ما آغاز شد…
در طی دو ساعت اول، اطلاعاتی درباره تاریخچه زندگی مگی جمعآوری کردم. متوجه شدم که او همیشه کمی حساس بوده و خیلی زود دچار استرس میشده. همچنین فهمیدم که چطور میزان استرس و افسردگی او در سن ۱۳سالگی به صورت چشمگیری شروع به بدتر شدن کرده است.
مگی درمورد این که چقدر از احساسات منفیاش و همچنین از خودش که این احساسات را دارد متنفر است، صحبت کرد و اینکه چقدر سعی کرده آنها را از دیگران مخفی کند. اوگفت که تا ۱۵ سالگی همه چیز بد و بدتر میشد تا اینکه او تصمیم گرفت خودش را حلق آویز کند و بعد از آن دربیمارستان بستری شد.
درسال دوم و سوم دبیرستان، مگی اوضاع وحشتناکی داشت. در سال سوم، مدرسهاش را عوض کرد و اوضاع بهتر شد. او امیدوار بود افسردگی را پشت سر بگذارد اما این امید نیز در هفتههای اول آغاز دانشگاه از بین رفت چراکه مگی به سرعت سرگرم کار، آدمهای جدید و آزادی برای انجام هرکاری که دلش میخواست شد و در همین زمان بود که به نظر میرسید بقیه آدمها به راحتی با شرایط سازگار میشوند اما مگی مضطرب و گیج بود.
همانطور که روز به روز بیشتر مضطرب میشد، افسردگی نیز باز میگشت. این موج از خاموشی هیجانی با صدایی که به او میگفت “آدم مزخرفی است و اگر کسی بداند که واقعا” مگی کیست او را ترک خواهد کرد”، همراه بود. صدایی که به او میگفت زشت است، لیاقت دوست داشته شدن را ندارد و تنها گلولهای از عصبیت است که به هیچ دردی نمیخورد. همانطور که صدا بلند و بلندتر میشد، مگی نیز خاموش و خاموشتر میگشت.
سپس، با قدرت تمام سه یا چهار بار درهفته شروع به زخمی کردن خودش کرد. هرچه افسردگی عمیقتر میشد، مگی بیشتر به این نتیجه میرسید که هرگز از شر آن خلاص نخواهد شد. گویی او محکوم به یک زندگی به درد نخور بود.
من به او گفتم: تو مشکلی داری که من آن را “افسردگی مبتنی بر شرم” مینامم.
مگی پرسید: یعنی چه؟
من گفتم: این، اصطلاح من برای توصیف بیمارانی است که تا حدودی در انفعال ناشی از افسردگی به سر میبرند؛ چراکه علیه خودشان قیام کردهاند. این حالت اغلب همزمان با بلوغ آغاز میشود؛ زمانی که هویت فرد در حال شکلگیری است. در واقع، شرایطی که پیش میآید این است: فرد خلق حساس یا عصبی دارد. بدین معنا که به راحتی میرنجد یا استرس میگیرد و بعد از یک تحریک، به راحتی آرام نمیشود. این افراد به ویژه اگر در برونریزی ضعیف باشند، همزمان با رشد هویتشان در نوجوانی، اغلب شروع به جنگیدن با خود (جنگ درونی) میکنند.
هویت، بخشی از یک فرد است که در اینکه او چه کسی است و آرزو دارد چگونه باشد، منعکس میشود. اگر هویت در دورانی شکل بگیرد که فرد به دلیل احساسات منفیاش خیلی غمگین است و در عین حال بلد نیست که چگونه این احساسات را تعبیر و تفسیر کند، به خاطر داشتن این احساسات به خود حمله خواهد کرد تا خودش را برخلاف آنچه هست، شاد و خوشحال نشان بدهد. اگرچه این کار نیز باعث نخواهد شد که فرد احساس بهتری کند. به همین دلیل، فرد یک مدار بازخورد درونی از احساسات منفی و خودانتقادی میآفریند. وقتی این مدار شکل بگیرد(یعنی خودانتقادی، احساسات را ایجاد کند و احساسات منجر به سرزنش خود شوند)، سیستم وارد نوعی “خاموشی افسردهوار” خواهد شد.
گفتم: درست است؟
مگی گفت (با لحنی خنثی): بله. فقط تا به حال نشنیده بودم کسی آن را اینگونه توضیح بدهد.
من گفتم: مگر قبلا” چگونه برایت توضیح دادهاند؟
مگی گفت: در حقیقت، اصلا” برایم توضیح داده نشده. زمانی که در بیمارستان بستری بودم، به من گفته شد که مبتلا به افسردگی عمده هستم و باید دارو بخورم. مجبورم کردند که با یک مشاور صحبت کنم. او درباره احساساتم از من سؤال میپرسید اما من علاقهای به صحبت کردن با او نداشتم چون حرفهایش فقط حالم را بدتر میکرد. بعد هم فقط مدرسهام را عوض کردم.
من گفتم: بسیار خوب. برای اینکه به طور جدی روی این قضیه کار کنیم، تو باید کاملا” آنچه برایت گفتم را درک کنی. باید بفهمی چه چیزی آن را ایجاد میکند و روی امور هیجانی ناتمام که اوضاع را وخیمتر میکنند، کار کنی. آیا حاضری با من همراه شوی و شانسی به خودت بدهی؟
مگی گفت: گمان کنم بله.
به این ترتیب، فاز اولی درمان ما آغاز شد. درمانی که حدود ۱۵ ماه طول کشید…
برای مطالعه ادامه این داستان با روانحامی همراه باشید.
نویسنده: گرگ هنریکس
مترجم: زهرا زابلیپور
۲۸ ژوئن ۲۰۱۷
قصه مگی(بخش دوم): داستانی واقعی درباره اقدامات مکرر به خودکشی


