یک تفاوت اساسی بین خودگردانی و خودکنترلی وجود دارد. خودکنترلی (خویشتنداری) به معنی بازداری کردن تکانههای شدید است، حال آنکه خودگردانی به معنی کاهش فراوانی و شدت تکانههای قوی از طریق مدیریت فشارهای عصبی و بهبودی است.
به نقل از روان حامی، در حقیقت خودگردانی چیزی است که خویشتنداری را ممکن یا در بسیاری از مواقع، غیرضروری میکند. دلیل این امر در عمق مغز نهفته است.
اگر به درون مغز کودکی که شدیداً برانگیخته شده است نگاهی بندازید، یک دستگاه کناری {دستگاه لیمبیک} میبینید که با سایههای درخشان قرمز خودنمایی میکند در حالی که تنها تعداد کمی لکههای آبی رنگ در قشر پیشپیشانی مشاهده خواهید کرد.
این موضوع به ما نشان میدهد که دستگاه لیمبیک – خاستگاه هیجانات شدید و تکانهها- به مثابه بودن در جایگاه راننده یک ماشین است، در حالی که قشر پیشپیشانی (PFC) – مرکز خود منطقی و اندیشمند ما – مشابه نشستن در صندلی عقب آن ماشین است. حال اگر آن کودک را آرام کنیم، این الگو معکوس میشود: یک قشر پیشپیشانی آبی رنگ بسیار برجسته خواهد بود و پراکندگیهای نادری از رنگ قرمز در دستگاه لیمبیک خودنمایی خواهد کرد.
این بخش پایانی به ما بینش شگرفی میدهد از اینکه در صورت قطع شدن «زنگ خطر لیمبیک» چه اتفاقی خواهد افتاد. مغز بلافاصله از آنچه جولیان فورد آن را «حالت بقا» مینامد، به «حالت یادگیری» میرود. مقدار بسیار زیاد رنگ آبی در قشر پیشپیشانی به ما میگوید که سیستمهایی که برای تفکر درباره رفتارهای یک فرد استفاده میشدند، کاملاً فعال و در حداکثر کارکرد خود قرار دارند، و نیز رگههای رنگ قرمز به ما میگوید که برانگیختگی لیمبیک به طور چشمگیری کاهش یافته است. اما سوال حیاتی این است که: کدام یک در حال هدایت دیگری است؟؟؟
در ابتدا، وسوسه میشویم این تغییر جهت از «مغز آماده زنده ماندن» به «مغز آماده یادگیری» را براساس الگوی شناخته شده ی خودکنترلی بررسی کنیم. به عبارت دیگر، در مثال قبل، قشر پیشپیشانی «آنقدر قوی» نیست که تکانههای پرقدرت که از بخش های لیمبیک سرازیر میشوند، را مهار کند. بدون شک در طول ۲ هزار سال و ۵۰۰ سال گذشته درباره مقوله خودکنترلی به همین صورت اندیشیدهایم و در واقع افلاطون اولین کسی بود که درباره نیاز به «دلیل و برهان برای مهار کردن امیال شدید و تکانهها» سخن گفت.
خودکنترلی
تا به امروز ما به خودکنترلی به چشم تمرین نوعی تلاش ذهنی نگریستهایم: عملی از روی اراده برای اینکه جلو خود را بگیریم. اما اگر آثار متخصصان برجسته را بخوانیم متوجه میشویم که آنها به خویشتنداری به چشم «مهارتهای شناختی» مینگرند. یعنی چیزهایی مثل ارزیابی مجدد، پرت کردن حواس خود یا خودآرامبخشی، سنجیدن پیامدهای یک عمل و. ..
به عبارت دیگر، خودکنترلی ممکن است در ذهن عموم تشبیه شده باشد به مهار کردن رودخانهای که تا حداکثر ظرفیت خود پر از آب است توسط یک دیوار، در حالی که در حقیقت، بیشتر راجع به تغییر دادن مسیر جریان آب سرازیر شده است.اما از سوی دیگر ، این «مهارتهای شناختی» بسیار مهم به همان فرآیندهای پیشپیشانی متکی هستند، که وقتی مغز در «حالت بقا» است، متوقف میشوند.
تصور کنید که کودک شما فریاد میزند که حتی از سادهترین درخواستهای شما اطاعت نخواهد کرد، یا به دلایلی که واقعاً درک نمیکنید با خشم زیادی با شما برخورد میکند. اتفاقی که اینجا افتاده این است که مغز او وارد «حالت بقا» شده، به دلیل اینکه فشار استرس بر او خیلی شدید بوده است. در این زمان «زنگ خطر لیمبیک» او با کوچکترین تحریکی به اشتباه می افتد و مکرراً او را وارد مرحله جنگ و گریز یا میخکوبی میکند.
این نقطه آغاز موجی از تغییرات خواهد بود: تغییرات قلبی عروقی و همچنین تغییرات نورونی. توانایی قسمت خلفی – جانبی و کمربندی قدامی قشر پیشپیشانی او کاهش یافته و به تکانهها و هیجانات منفی شدید اجازه چیرگی میدهد. توجه او، معطوف به یافتن تهدیدات واقعی یا غیرواقعی میشود. افکاری مبتنی بر ترس به صورت لجام گسیخته در ذهن او انتشار مییابند. به احتمال زیاد خواب او هم تحت تاثیر قرار میگیرد و فقدان احساس لذت در او آغاز میشود، و او را از تجربه آنچه که در حالت عادی منبع لذت هستند (مثل ورزش) بازمیدارد.
الگوهای روزانه کورتیزول در بدن او مختل و نامنظم شده، که باعث خستگی در ابتدای صبح و بدخلقی و تشدید واکنش پذیر بودن نسبت به استرس در تمام طول روز میشود. و همچنین منابعی که او نیاز دارد، تا نهایت استفاده را از استرسهای مثبت که باعث رشد و حرکت رو به جلوی او میشوند داشته باشد، به طور چشمگیری کاهش مییابند؛ چون انرژی او به سمت فرایندهایی که در طول تکامل انسان لازمه بقای او بودهاند منحرف شده است. این تمامِ داستانِ آن تکانهها و هیجانات شدید مداخلهگر است!
همه اینها نسبتاً دلهرهآور به نظر میرسد، اما در نهایت این موضوع مهم را به ما یادآوری میکند که در برخی از فرضیات قدیمی و معروف که دربارهی نیازهای ضروری کودکان و نوجوانان است، بازنگری انجام دهیم. امروزه بسیاری از آموزشهای مربوط به فرزندپروری متمرکزند بر اینکه چگونه پیامدهای رفتارهای فرزندانمان را به آنها یاد بدهیم و آنها را آویزه گوششان کنیم، یا چطور خویشتنداری کودک را تقویت کنیم. اما یافتههای نوروساینس به ما میگوید تا زمانی که کودکان در «حالت مغزی بقا» قرار دارند، هیچ چیزی از نصیحتهای سخنرانی گونهی ما، هرچقدر هم که با حسن نیت بیان شوند، نمیآموزند.
و قسمت حیرتانگیز ماجرا اینست که این موضوع را در اکثر کودکان و جوانان این دوره به راحتی میتوانیم مشاهده کنیم. برای کمک به آنها، ابتدا باید زنگ خطر آنها را خاموش کنیم تا بتوانند آنچه را ما میگوییم، بشنوند و تجزیه و تحلیل کنند، خیلی کمتر به پیامدهای رفتارهایشان بیندیشند و توانایی انتخاب یک رفتار متفاوت را داشته باشند.
به عبارت دیگر، کودکان تنها زمانی توانایی پرورش و استفاده از «مهارتهای شناختی» شان را دارند که برانگیختگی آنها کاهش یافته باشد و زمانی میتوانیم به این هدف دست بیابیم که محرکهای تنشزا برای کودک را شناسایی کرده و آنها را کاهش دهیم و زمانی که کودک بیش از حد معمول برانگیخته شده است به جای درگیر شدن و بگومگو با او، تسکینش داده و از او دلجویی کنیم. به زبان دیگر، کودک خودگردانی را تمرین می کند.
مزایای خودگردانی
خودگردانی مجموعهای از مهارتها را به کودک میآموزد: هم اینکه چطور با یک جریان سیل مانند مقابله کند، و هم مهمتر از آن، اینکه چطور در درجه اول از این جریان پیشگیری کند، از این طریق که تشخیص دهد چه زمانی در آستانهی قرار گرفتن تحت استرس و تنش زیادی است و چرا و چه راهکاری باید برای آن پیدا کند.
نتایج این درک جدید از اهمیت حیاتی خودگردانی، عمیق و گسترده هستند. اول از همه اینکه به ما راجع به اهمیت چارچوببندی مجدد رفتار، آگاهی میدهد: تمایز قایل شدن بین بدرفتاری و رفتار ناشی از استرس. برای اینکه قادر به این تمایز باشیم نیاز هست که نشانههای رفتار تحت استرس را بشناسیم. به محض اینکه پدر و مادر بدانند باید به دنبال چه نشانههایی بگردند، این سرنخها، از هر نظر به وضوح نشانههای یک بیماری، قابل تشخیص خواهند بود. این موضوع مقاله بعدی من خواهد بود.
این درک جدید از اهمیت حیاتی خودگردانی، به ما یاداوری میکند که ما معمولاً در جایی که نیاز هست به اینکه هم با گوشهایمان خوب گوش فرا دهیم و هم به همان اندازه با دقت مشاهدهگر باشیم، شروع به حرف زدن میکنیم (یا حتی عکسالعملهایی بدتر)! زمانی که باید تسکین دهنده باشیم، تنبیه میکنیم. زمانی که باید نگاه و حالات چهرهای مهربانانه داشته باشیم، خشمگین به نظر میآییم. باید از استرس بکاهیم، در حالی که برعکس آن را میافزاییم. زمانی که نیاز هست بیاندیشیم، به جای آن، عکسالعمل نشان میدهیم. در جایی که باید سوال کنیم «چرا؟» یا «چرا حالا؟»، بازخواست میکنیم.
بخش عظیمی از آنچه امروز در اطراف خود – و نه تنها در رفتار کودکان! – مشاهده میکنیم، لاینحل و توجیه ناپذیر به نظر میآیند، تا اینکه متوجه میشویم اینها در واقع پیامدهای استرس بیش از حد بر روی برانگیختگی لیمبیک و عملکرد پیشپیشانی هستند. ما باید از شدت برانگیختگی کم کنیم تا بتوانیم از تواناییهای فکری خود دوباره استفاده کنیم: هم برای سلامت و بهزیستی خودمان و هم فرزندانمان. بدون شک دو طرف این معادله، قابل تفکیک از هم نیستند.
دکتر استوارت شانکر
الهام نیک فر


