کارهای اولیهای که به ارائهی نظریه خودتعیینگری منجر شدند، به دههی ۱۹۷۰ برمیگردند. نظریه خودتعیینگری برای اولین بار در اواسط دههی ۱۹۸۰، توسط دسی و رایان مطرح شد (دسی و رایان، ۲۰۰۸) و در طی ۴۰ سال به صورت تدریجی توسعه یافت. نظریه خودتعیینگری زاییدهی علاقه و توجه صاحبنظران آن به مطالعهی انگیزش درونی، به معنای انجام دادن کاری به خاطر خود آن کار، میباشد و تا به امروز با کمک تعداد زیادی از پژوهشگران در سراسر دنیا مورد بسط و اصلاح قرار گرفته است (گانیه و دسی، ۲۰۱۴).
نظریه خودتعیینگری (SDT)، نظریهای مبتنی بر تجربه و دربارهی انگیزه، تحول و سلامت انسان است. این نظریه به جای مقدار، بر انواع انگیزههای انسان تمرکز دارد و میان انواع انگیزهها تمایز قائل میشود (دسی و رایان، ۲۰۰۸). نظریه خودتعیینگری شامل شش خرده نظریه که عبارتند از:
- نظریهی ارزیابی شناختی (CET): این خرده نظریه، به انگیزش درونی و عوامل تأثیرگذار بر آن مثل پاداشهای بیرونی، ارزیابیها و بازخوردها میپردازد.
- نظریهی یکپارچگی ارگانیزمی (OIT): این خرده نظریه، بر فرآیندهایی تمرکز دارد که از طریق آنها بتوان انگیزش فرد را برای انجام فعالیتهایی که انگیزهی درونی ایجاد نمیکنند، درونی نمود.
- نظریهی جهتگیریهای علّی (COT): این خرده نظریه، به تفاوتهای فردی در گرایش افراد به جهت دادن به محیط و تنظیم رفتارها میپردازد.
- نظریهی نیازهای بنیادین روانشناختی (BPNT): این خرده نظریه، مفهوم “نیازهای بنیادین روانشناختی” را با جزئیات توصیف میکند و به رابطهی این نیازها با سلامت روانشناختی و بهزیستی میپردازد.
- نظریهی محتوای هدف (GCT): این خرده نظریه، به تمایز میان اهداف درونی و بیرونی و تأثیر آنها بر انگیزش و بهزیستی میپردازد.
- نظریهی انگیزهی روابط (RMT) : این خرده نظریه، به عواملی که فرد را به سوی حفظ روابط نزدیک خود با دیگران سوق میدهند، میپردازد.
هر یک از این خرده نظریهها به توضیح مجموعهای از پدیدههای مبتنی بر انگیزه و در واقع به یک جنبه از انگیزه یا عملکرد شخصیت میپردازند و حاصل تحقیقات آزمایشگاهی و میدانی میباشند (وونچیا، ونچیکِنگ و رایان، ۲۰۱۶).
نظریه خودتعیینگری، یک رویکرد ارگانیزمیِ دیالکتیک است. این نظریه، با این فرض آغاز میشود که انسانها موجوداتی زنده و فعال با تمایلات تکامل یافته به سوی رشد، تسلط بر چالشهای محیطی و یکپارچه کردن تجربیات جدید برای دست یافتن به یک احساس منسجم از خود، هستند. در این میان، بافت اجتماعی هم میتواند از گرایشهای طبیعی به سوی تعامل فعال و رشد روانشناختی پشتیبانی و هم از آن جلوگیری کند. بنابراین، این دیالکتیک بین ارگانیسم فعال و بافت اجتماعی است که مبنای پیشبینیهای نظریه خودتعیینگری در مورد رفتار، تجربه و تحول قرار میگیرد (سایت نظریه خودتعیینگری).
بر اساس نظریه خودتعیینگری، برخی تمایلات روانشناختی و اجتماعیِ مشخص وجود دارند که اگر در قالب بافتهای بینفردی و فرهنگی مرتبط با رشد فرد ارضا شوند، رشد، یکپارچگی و بهزیستی فرد را تسهیل خواهند کرد. اما در صورتی که ارضای این تمایلات روانشناختی با ناکامی روبرو شود، آسیبهای روانشناختی جدی به بار خواهند آمد. در نظریه خودتعیینگری به این ارضاهای ضروری برای رشد شخصیت و شناخت، نیازهای بنیادین روانشناختی گفته میشود (رایان و دسی، ۲۰۱۷). در حقیقت، در نظریه خودتعیینگری ملزومات تحول و عملکرد سالم با استفاده از مفهوم نیازهای بنیادین روانشناختی به خودمختاری، شایستگی و ارتباط مشخص میشوند (سایت نظریهی خودتعیینگری).
نیازهای بنیادین روانشناختی دارای ۳ کارکرد هستند:
- نیازهای بنیادین روانشناختی بیانگر سمت و سوی حرکت افراد هستند. نیازهای بنیادین برای مشارکت در فعالیتهایی که این نیازها را ارضا میکنند، انرژی فراهم میکنند. اگر یکی از نیازهای بنیادین فرد ارضا نشود، به احتمال زیاد فرد درگیر فعالیتهایی خواهد شد که به ارضای آنچه در نظریه خودتعیینگری “جانشین نیاز” نامیده میشود، منجر خواهند شد. جانشینهای نیاز به خودی خود، به ارضای واقعی نیاز منجر نمیشوند بلکه تنها تا حدودی خشنودکننده هستند و ممکن است در یک زمان خاص بهترین گزینه برای فرد باشند.
- نیازها، به مشاهدهگران آگاه برای فهم این موضوع که چگونه ممکن است یک انسان به شکوفایی برسد، کمک میکنند. به عبارت دیگر اگر مشاهدهگران بدانند که نیازهای بنیادین فرد ارضا شده است، مطمئنا” قادر به پیشبینی این موضوع خواهند بود که فرد مورد نظر به احتمال زیاد سلامت، رشد و بهزیستی را تجربه خواهد کرد.
- با درک کارکرد سه نیاز بنیادین روانشناختی، والدین، معلمان، مدیران و پزشکان میتوانند به ارزیابی این موضوع بپردازند که کدام جنبه از بافتهای اجتماعی به طور چشمگیری مشارکت و کارآمدی فرد در محیط را تقویت خواهند کرد. این بافت اجتماعی ممکن است یک بافت مجاور، یک بافت تحولی که در طی زمان بوجود میآید و یا یک بافت اجتماعی دور مثل فرهنگ باشد. بنابراین با اطلاع از اینکه نیازهای بنیادین روانشناختی افراد باید جهت پیشرفت از لحاظ روانشناختی و برخورداری از کارکرد مؤثر ارضا شوند، خواهیم توانست در خانه، مدرسه، محل کار و کلینیک بافتهای اجتماعی حامی شکوفایی ایجاد کنیم (دسی و رایان، ۲۰۱۱).
انواع نیازهای بنیادین روانشناختی:
بر اساس خرده نظریهی نیازهای بنیادین روانشناختی، سلامت روانی و عملکرد بهینه مستقیماٌ توسط ارضای سه نیاز بنیادین روانشناختی یعنی خودمختاری، شایستگی و ارتباط قابل پیشبینی است (راکووِکفِلسِر ۲۰۱۵). این نیازها فطری و همگانیاند و ارضای آنها ضروری است (گازلا، ۲۰۱۵). صرف نظر از جنسیت، نژاد، فرهنگ، موقعیت اجتماعی و اینکه آیا افراد برای نیازهای بنیادین روانشناختی ارزش قائل هستند یا خیر، ارضای این سه نیاز باید در سطوح بینفردی و درونفردی صورت گیرد تا رشد و عملکرد بهینه در افراد حاصل شود (سانچِز اولیوا و همکاران، ۲۰۱۷؛ کمپبِل و همکاران، ۲۰۱۶؛ دسی و رایان، ۲۰۱۱).
این سه نیاز اساسی، به منزلهی خوراک روانشناختی هستند و ارضای آنها منجر به تسهیل رشد و کمال شخصی و عدم ارضای آنها منجر به بروز پیامدهای منفی مثل فعالیتهای جبرانی به عنوان جایگزین نیازهای اساسی، رفتارهای انعطافناپذیر، احساس بیدفاعی و ناامنی روانشناختی، فرسودگی هیجانی و جسمانی و آسیبهای روانشناختی مانند افسردگی و رفتارهای خوردن نابهنجار میشود (آلترمن و همکاران، ۲۰۱۶؛ چِن و همکاران، ۲۰۱۶؛ گانِل و همکاران، ۲۰۱۳).
خودمختاری
خودمختاری یعنی پردازش یکپارچهی امکانپذیرها و تطبیق این امکانپذیرها با احساسات، نیازها و محدودیتها. وقتی افراد خودمختار عمل میکنند، عمیقتر درگیر فعالیتها میشوند و عملکردشان نیز پربارتر میشود (رایان و دسی، ۲۰۰۶).
این نیاز، اصلیترین و بحثانگیزترین مفهوم در میان نیازهای بنیادین روانشناختی است که بر شروع و تنظیم رفتار توسط خود فرد یعنی تجربهی ارادهی آزاد، خودتأییدی و خودکنترلی، اشتیاق ارگانیزم برای سازماندهی به تجربیات و عمل کردن به صورت هماهنگ با تصویری که از خودش دارد، اشاره دارد. از آنجا که افراد از طریق تنظیم رفتارهایشان به دستیابی و ارضای سایر نیازهای بنیادین جسمانی و روانشناختی خود میپردازند، نیاز به خودمختاری از جایگاه ویژهای به عنوان یک نیاز بنیادین روانشناختی برخوردار است (واکر، ۲۰۱۶؛ رایان و دسی، ۲۰۱۷؛ ونستینکیست و رایان، ۲۰۱۳؛ گانِل و همکاران، ۲۰۱۳؛ اِوِلین و همکاران، ۲۰۰۸ ).
خودمختاری به صورت رسمی عبارت است از: نیاز به تجربه کردن انتخاب در آغاز و تنظیم کردن رفتار. فرد خودمختار کسی است که میل دارد به جای اینکه رویدادهای محیط اعمال او را تعیین کنند، خودش حق انتخاب داشته باشد (جانمارشال؛ ۲۰۰۵؛ ترجمهی سیدمحمدی، ۱۳۹۳). در واقع، نیاز به خودمختاری یا خودپیروی، به نیاز فرد به احساس حق انتخاب داشتن و خودآغازگری در شروع، ادامه و تنظیم فعالیتها و تکالیف، اشاره دارد. خودمختاری زمانی اتفاق میافتد که فرد احساس کند خودش علت رفتارش است؛ یعنی در انتخابهای خود اراده و اختیار دارد (وطنپناه، ۱۳۹۵).
پیش از مطرح شدن نظریه خودتعیینگری مفهوم خودمختاری به معنای اختیار و خودتأییدی، تا حد زیادی توسط چشمانداز جریان روانشناسی تجربی نادیده گرفته شده بود. در حقیقت، این مفهوم نه تنها توسط رفتارگرایان، بلکه توسط برخی نظریهپردازان نسبیگرا، کاهشگرا و پستمدرن نیز مورد انتقاد قرار میگرفت. این منتقدان، مفهوم خودمختاری را با مفاهیمی مثل استقلال، جدایی و خودکفایی ادغام میکردند و با آن مخالف بودند (رایان و دسی، ۲۰۱۷).
محیطها، رویدادهای بیرونی، موقعیتهای اجتماعی و روابط، از این نظر که تا چه اندازه از نیاز افراد به خودمختاری حمایت میکنند، تفاوت دارند. برخی محیطها نیاز انسان به خودمختاری را فعال و از آن حمایت میکنند. همانطور که پیشتر نیز گفته شد نظریهی ارزیابی شناختی (CET)، یکی از خرده نظریههای نظریهی خودتعیینگری است. این خرده نظریه نیز بر نقش حمایت از خودمختاری، یعنی محیطی که در آن افراد برای رفتارکردن به شیوهی خاصی تحت فشار قرار ندارند و میتوانند خودشان باشند، تأکید دارد. به عبارت دیگر، این محیطها حامی خودمختاری هستند و افراد را ترغیب میکنند برای خودشان هدف تعیین کنند، رفتار خود را هدایت کنند، روش خودشان برای حل مسئله را انتخاب و تمایلات و ارزشهای خودشان را دنبال نمایند که در نهایت خودتنظیمی و سلامت روانی را برای فرد به همراه دارد. در حالیکه محیطهای کنترلکننده، نیاز به خودمختاری را نادیده میگیرند و آن را ناکام میکنند زیرا به افراد فشار میآورند تا از روشهای از پیش تعیین شدهای برای فکر، احساس و یا رفتار کردن پیروی نمایند (جانمارشال، ۲۰۰۵؛ ترجمه سیدمحمدی، ۱۳۹۳؛ سوئسمه و همکاران، ۲۰۱۶).
همچنین، به نظر میرسد که وقتی رفتار حمایتگرانه از نیاز به خودمختاری توسط افراد مهم مثل والدین یا مربیان اعمال شود، میتواند ادراک افراد از ارضای نیازهای روانشناختی را افزایش دهد (فِلتون و ژوئِت، ۲۰۱۳؛ گانیه، ۲۰۰۳).
در این میان وندِرکپ دیدِر و همکاران (۲۰۱۷)، بر اهمیت روابط دوستانهی حمایتکننده از خودمختاری تأکید کردهاند. طبق نظر آنان، افراد حمایتکننده از خودمختاری به نقطه نظرات دوستان خود اهمیت میدهند و آنها را تأیید میکنند؛ این عمل به آنها کمک میکند تا به دوستان خود به صورت مناسب و همآهنگ با هر فرد خاص مشورت بدهند و حس خودمختار بودن را در آنان تحریک میکند. بنابراین، ارضای نیاز به خودمختاری در روابط دوستانه زمانی محقق میشود که افراد برای ابراز هیجانات خود در تعامل با دوستان آزاد باشند. در مقابل، دوستان کنترلگر از لحاظ روانشناختی، نقطه نظرات مخاطبان خود را کوچک میشمرند، نادیده میگیرند یا آنها را انکار میکنند و با استفاده از انواع راهبردهای روانشناختی مانند القای احساس گناه و شرم، نظرات خود را به دیگران تحمیل مینمایند. بنابراین، زمانی که افراد برای شرکت در فعالیتهای خاص با دوستانشان احساس فشار بکنند، نیاز به خودمختاری در روابط دوستانه ناکام خواهد ماند.
شایستگی:
یکی از ملزومات بدیهی رشد که بسیار مورد پژوهش قرار گرفته، مفهوم شایستگی است. در نظریه خودتعیینگری دیدگاه رایان و دسی در مورد شایستگی، از کارهای وایت (۱۹۵۹) گرفته شده است. طبق نظر وایت، موجودات زنده با نوعی گرایش برای مؤثر بودن و کنترل محیط اطراف متولد میشوند. او این گرایش را ” انگیزش اثر ” مینامید. انگیزش اثر یعنی احساس خشنودی که همراه با تولید اثر ایجاد میشود (اِوِلین و همکاران، ۲۰۰۸؛ رایان و دسی، ۲۰۱۷).
شایستگی، نیاز روانشناختی به داشتن تعامل مؤثر با محیط برای تولید پیامدهای مطلوب و جلوگیری از پیامدهای نامطلوب است که بیانگر گرایش برای به کاربردن استعدادها و مهارتها و در انجام این کار، دنبال کردن چالشهای بهینه و تسلط یافتن بر آنهاست. چالشهای بهینه، چالشهای متناسب با رشد هستند؛ وقتی به کاری میپردازیم که سطح دشواری آن دقیقا” با مهارتهای فعلی ما متناسب است، احساس میکنیم خیلی به آن علاقه داریم و نیاز ما را به شایستگی ارضا میکند (لئون و نانِز، ۲۰۱۳؛ جانمارشال، ۲۰۰۵؛ ترجمه سیدمحمدی، ۱۹۹۳).
شایستگی، به عنوان یک نیاز روانشناختی، نه تنها از لحاظ کاربردی مهم است، بلکه از لحاظ تجربهای نیز برای خود اهمیت چشمگیری دارد. احساس مؤثر بودن، خود (self) افراد را تغذیه میکند در حالیکه احساس بیتأثیر بودن، حس عاملیت را تهدید میکند و باعث میشود فرد توانایی خود را در سازماندهی اعمال دست کم بگیرد. بنابراین، برای کمک به رشد احساس واقعی از ادراک شایستگی، فرد باید فعالیتهایی را که در آنها موفقیت کسب کرده به خودش نسبت دهد (رایان و دسی، ۲۰۱۷).
ارضای نیاز به شایستگی، باعث احساس تسلط فرد بر تعاملاتش با محیط بیرونی و در نهایت افزایش عاطفهی مثبت و کاهش عاطفهی منفی میشود (چنگ و همکاران، ۲۰۱۵). عدم ارضای نیاز به شایستگی نیز زمانی رخ میدهد که به فرد احساس بیاثر بودن و ناکارآمدی دست بدهد یا در محیطی باشد که تواناییهایش دست کم گرفته شوند (گانِل و همکاران، ۲۰۱۳).
همچنین، آن دسته از نقشهای اجتماعی که مطابق با خود واقعی فرد باشند، به احتمال زیاد احساس شایستگی را در فرد افزایش خواهند داد. در عین حال ممکن است افراد احساس شایسته بودن را از ایفای آن دسته از نقشهای اجتماعی که احساس تعلق را در آنان ایجاد میکنند، استنتاج نمایند. نظریههای جامعهشناختی نیز پیشنهاد میکنند که احساس شایسته بودن ممکن است از ارزیابیهای فرد و همچنین حمایت دیگرانی که با نقش اجتماعی او در ارتباط هستند و به ایجاد احساس تعلق در فرد کمک میکنند، ناشی شود. چراکه به نظر میرسد در واقع بازخورد اجتماعی مثبت است که منجر به ادراک شایستگی فرد در ایفای نقش اجتماعیاش میشود (تِیلی و همکاران، ۲۰۱۲).
ارتباط:
یکی از قواعد کلی در اکثر نظریهپردازیهای امروزی این است که رفتار در بافت اجتماعی شکل میگیرد. وقتی کمی عمیقتر به مسئله نگاه کنیم، به این نتیجه خواهیم رسید که قضیه فراتر از این است که افراد صرفا” برای بقا و سازگاری به مراقبت واقعی و کمک دیگران نیاز دارند بلکه حقیقت این است که یکی از اهداف نخستین رفتار، دست یافتن به احساس تعلق و مهم بودن برای دیگران است. واقعیتی که نه تنها دربارهی انسان، بلکه برای سایر پستانداران نیز صدق میکند، عبارت است از این که نیازی اساسی و بنیادین برای مورد احترام دیگران قرار گرفتن، اهمیت داشتن نزد دیگران و تعلق داشتن به یک گروه یا اجتماع و در مقابل، اجتناب از طرد و بیاهمیت انگاشته شدن و قطع ارتباط با دیگران، وجود دارد (رایان و دسی، ۲۰۱۷؛ اِوِلین و همکاران، ۲۰۰۸).
ارتباط، نیاز به برقراری پیوندها و دلبستگیهای عاطفی با دیگران است و بیانگر میل به مرتبط بودن عاطفی و درگیر بودن در روابط صمیمانه میباشد. ارتباط، ساختار انگیزشی مهمی است زیرا زمانی که روابط میان فردی افراد از این نیاز آنها حمایت کنند، افراد وظایف خود را بهتر انجام میدهند، در برابر استرس انعطافپذیرتر و به مشکلات روانشناختی کمتری دچار میشوند زیرا احساس میکنند دارای پایگاه بینفردی امنی هستند. این احساس امنیت، از میزان اضطراب ناشی از تهدیدهای بیرونی محیط میکاهد و احساس سلامتی و خوشی را در فرد تقویت میکند (جانمارشال، ۲۰۰۵؛ ترجمه سیدمحمدی، ۱۳۹۳؛ چنگ و همکاران، ۲۰۱۵).
افراد اساسا” در آن دسته از روابطی که آنها را به عنوان روابط ارضاکنندهی نیاز به ارتباط در نظر میگیرند، به دنبال فرصتی هستند تا به شکل صادقانهای بین خودشان و فرد دیگر ارتباطی معنادار از لحاظ هیجانی برقرار کنند (راکوواکفِلسِر، ۲۰۱۳). اما در محیطهایی که بیتوجهی و غفلت حاکم است، نیاز به ارتباط در افراد ارضا نمیشود (گانِل و همکاران، ۲۰۱۳).
معنا و انگیزه بسیاری از رفتارهای انسان، از نحوهی لباس پوشیدن و رعایت بهداشت گرفته تا آمادگی برای شرکت در مراسم اجتماعی، به صورت مستقیم یا غیرمستقیم با نیاز وی به ارتباط مرتبط است. نیاز به ارتباط یا تعلق به ویژه در درک تمایل افراد برای درونی کردن ارزشها و رفتارهای مورد تأیید فرهنگ، نقش مهمی ایفا میکند. چراکه افراد به دلیل نیازشان به تعلق، آمادگی دارند تا دیدگاههای بیرونی را به عنوان بخشی از ساختمان روانی خود بپذیرند. از دید نظریهی خودتعیینگری مسئلهی مهم میزانی است که این ارزشها و اهداف درونی شده، با خود (self) افراد یکپارچه میشوند (رایان و دسی، ۲۰۱۷)، چراکه رابطه با دیگران بستری اجتماعی فراهم میکند که درونی کردن در آن روی میدهد. اگر فرد احساس کند با دیگری ارتباط عاطفی دارد و باور داشته باشد که او واقعا” به رفاه و سعادت وی اهمیت میدهد، رابطه عالی است و درونی کردن با اشتیاق روی خواهد داد در غیر این صورت، درونی کردن به ندرت روی میدهد (جانمارشال، ۲۰۰۵؛ ترجمهی سیدمحمدی، ۱۳۹۳).
