طبقه بندی و تشخیص مشکلات روانی: روانشناسان بالینی، اصول روانشناختی تجربی را برای رفع مشکلات افراد در زمینهسازگاری و رفتار نابهنجار به کار میبرند. اما پیش از آنکه روانشناسان بالینی بتوانند مداخلات موردنظرشان را تدوین و اجرا کنند باید ابتدا نشانههای آسیب روانی و سطح ناسازگاری مراجعان خود را بسنجند. نکته جالب توجه این است که تعریف دقیق این موارد امکانناپذیر است. در این مطلب نگاهی انتقادی خواهیم داشت به برخی تعاریف و برچسبهای روانشناسی بالینی تا بتوانیم برخی از معضلات ناشی از کاربردشان را روشن کنیم. با روان حامی همراه باشید.
طبقه بندی و تشخیص مشکلات روانی
رفتار نابهنجار چیست؟
برای طبقه بندی اختلال روانی باید ابتدا بدانیم رفتار نابنهجار چیست؟ برخی از علتهای دشوار بودن تعریف کردن رفتار بهنجار عبارتاند از اینکه (۱) رفتارهای نابهنجار ویژگی مشترک مشخصی ندارند و هیچ ملاکی بهتنهایی برای نابهنجاری کافی نیست؛ (۲) مرز مشخصی بین رفتار بهنجار و نابهنجار وجود ندارد. در این قسمت سه تعریف رفتار نابهنجار را تشریح خواهیم کرد: (۱) همرنگی با هنجارها، (۲) ناراحتی ذهنی و (۳) ناتوانی یا بدکاری.
همرنگی با هنجارها: قلّت آماری یا نقض هنجارهای اجتماعی
متخصصان بهداشت روانی به کسانی برچسب «نابهنجار» میزنند که رفتارشان انحرافآمیز، عجیبوغریب یا خلاف هنجارها باشد.
نقاط قوت این تعریف
- نقاط برش. رویکرد قلّت آماری ازاینجهت جذاب است که به ما اجازه میدهد به نمرات برش که [ارزشهایی] کمّی هستند دست پیدا کنیم. وقتی نمره برش مقیاس ۸۰ و نمره فرد ۷۵ است، بهراحتی میتوان گفت رفتارش نابهنجار است. نمراتی که بیشتر یا کمتر از این نقطه برش باشند از لحاظ بالینی معنادارند (نابهنجار یا منحرفاند).
- جاذبه شهودی. بدیهی به نظر میرسد که ما و دیگران در مورد رفتارهای نابهنجار اتفاق نظر داریم. تعریف دقیق رفتار نابهنجار کار سادهای است چون وقتی این رفتارها را میبینیم آنها را میشناسیم.
اشکالات این تعریف
- انتخاب نمرات برش. تعریفهای مبتنی بر همرنگی با مشکل اختلافنظر بر سر نقاط برش مواجهاند. زیرا اصول قطعی و معین زیادی در خصوص انتخاب نقطه برش وجود ندارد.
- تعداد انحرافها. یک مشکل دیگر معیار قرار دادن همرنگی این است که مشخص کنیم چند رفتار نشانگر «انحراف» هستند.
- نسبیت فرهنگی. هر گروهی تعریف خودش را از انحراف دارد. در نتیجه مفهوم نسبیت فرهنگی بسیار مهم است. همچنین اعضای خانواده، مقامات مدارس و همسالان قضاوتهای خاص خودشان را دارند این نوع قضاوتها موجب عدم پایایی تشخیصها میشوند؛ زیرا قضاوتهای روانشناسان بالینی متناسب با گروه یا گروههایی هستند که در آنها عضویت دارند.
ناراحتی ذهنی
در اینجا انحرافهای رفتاری مشهود مطرح نیست بلکه احساسات و احساس آرامش فرد اهمیت دارد. ملاحظات مهم عبارتاند از اینکه آیا فرد موردنظر احساس غم یا شادی، آرامش یا ناراحتی و رضایت یا سرخوردگی دارد یا خبر. اگر مضطرب است، صرفنظر از اینکه اضطرابش رفتارهای انحرافی مشهودی ایجاد میکند یا خیر، ناسازگار محسوب میشود.
نقاط قوت این تعریف. ملاک قرار دادن ناراحتی ذهنی در تعریف رفتار نابهنجار تا حدودی جذابیت دارد. معقول به نظر میرسد که ببینیم آیا افراد خودشان را دچار مشکلات هیجانی یا رفتاری میدانند و میتوانند اطلاعات مورد نیاز را ارائه بدهند یا خیر. درواقع بسیاری از روشهای خودسنجی (مثلاً پرسشنامههای خودسنجی و مصاحبههای بالینی) بر این فرض استوارند که پاسخدهنده متوجه حالت درونی خودش هست و میتواند صادقانه در مورد ناراحتیهای خودش حرف بزند. این فرض باعث میشود تا متخصص بالینی بهطور کامل در مورد میزان ناسازگاری پاسخدهنده به قوه قضاوت خودش متکی نشود.
اشکالات این تعریف. تا وقتی مبنای قضاوت روشن و تظاهرات رفتاری مطرح نشده باشند، برچسب ناسازگار بیمعناست. تمام کسانی که «دچار اختلال» هستند نمیگویند ناراحتاند. مسئله دیگر این است که چقدر ناراحتی ذهنی، نابهنجاری محسوب میشود. ما همه گاهی متوجه میشویم که اضطراب داریم ولی اضطراب نداشتن صرف نمیتواند ملاک سازگاری باشد.
ناتوانی یا بدکاری
طبق این تعریف رفتاری نابهنجاری است که برای فرد مورد نظر مشکلات اجتماعی (میان فردی) یا شغلی ایجاد کند.
نقاط قوت این تعریف. شاید مهمترین نقطه قوت این تعریف این باشد که در آن استنباط نسبتاً کمی مستتر است. در این تعریف، مشکلات اجتماعی و شغلی افراد است که آنان را وامیدارد سراغ درمان شدن بروند.
اشکالات این تعریف. چه کسی معیارهای بدکاری اجتماعی یا شغلی را تعیین میکند؟ بیمار، درمانگر، دوستان یا کارفرما؟ قضاوت در مورد بدکاری شغلی و اجتماعی تا حدودی نسبی و ارزشی است.
حدود این تعاریف کجاست؟
باید اشاره کنیم که رفتار نابهنجار لزوماً ملاک و نشانه بیماری روانی نیست. بیماری روانی به گروهی از سندرمهای رایج اطلاع میشود که شامل برخی رفتارها یا ویژگیهای نابهنجارند. این رفتارها یا ویژگیهای نابهنجار بهطور همزمان در یک نفر روی میدهند یا نمایان میشوند. برای مثال، افسردگی ماژور به این دلیل یک بیماری روانی شناخته میشود که ویژگیهایش (مثلاً خلق افسرده، اختلال خواب، اختلال اشتها و تفکر خودکشیگرا) همزمان در یک نفره دیده میشوند. این تشخیص در مورد کسی که یک یا دو ویژگی را دارد مطرح نمیشود و چنین فردی بیمار روانی محسوب نمیشود. یک نفر میتواند انواع رفتارهای نابهنجار را داشته باشد ولی دچار اختلال روانی نباشد.
بیماری روانی
در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی که نظام تشخیصی رسمی اختلالات روانی امریکا محسوب میشود در خصوص اختلال روانی گفته شده است که:
[اختلال روانی] یک سندروم یا الگوی رفتاری یا روانشناختی دارای اهمیت بالینی است که فرد دچارش میشود و توأم با ناراحتی (مثلاً داشتن یک نشانه دردناک) یا ناتوانی (بروز اختلال در یک یا چند کارکرد مهم) و یا افزایش خطر درد، مرگ، رنج، ناتوانی و از دست رفتن آزادی است. در ضمن، این الگو یا سندرم نباید قابل انتظار و پاسخی فرهنگی به یک واقعه خاص (مثلاً مرگ یک عزیز) باشد. این الگو یا سندروم با هر علت اولیهای باید تظاهر یک بدکاری رفتاری، روانشناختی یا زیستشناختی قلمداد شود. رفتارهای انحرافی (مثلاً رفتارهای دینی، سیاسی یا جنسی) و تعارضهای فرد و جامعه اختلال روانی محسوب نمیشوند مگر آنکه انحراف یا تعارض موردنظر نشانه نوعی بدکاری در فرد باشد.
در این تعریف چند نکته مهم وجود دارد: (۱) سندرم (مجموعهای از رفتارهای نابهنجار) باید با ناراحتی، ناتوانی یا افزایش خطر بروز برخی مشکلات توأم باشد؛ (۲) اختلال روانی معرف بدکاری در فرد است؛ و (۳) تمام رفتارهای انحرافی یا تعارضهای فرد با جامعه، علامت بیماری روانی نیستند.
اهمیت تشخیص
چرا باید از تشخیصهای اختلالات روانی استفاده کنیم؟ تشخیص یک نوع طبقه بندی تخصصی است. طبقه بندی نیز برای ادامه حیات و بقای ما ضروری است زیرا امکان میدهد بین امور، تمایزات مهمی قائل شویم. تشخیص اختلالات روانی یک طبقه بندی تخصصی است که متخصصان بهداشت روانی از آن استفاده میکنند تا اختلالات را از هم متمایز کنند.
تشخیص حداقل چهار فایده مهم دارد:
اولین و شاید مهمترین فایده آن، هموار کردن راه برای ارتباط است با یک اصطلاح تشخیصی میتوانیم انبوهی از اطلاعات را به دیگران منتقل کنیم. درواقع میتوان گفت تشخیص «صورت کوتاه شده شفاهی» ویژگیهای یک اختلال روانی است.
نظامهای تشخیصی اختلالات روانی بیشتر ازاینجهت برای برقراری ارتباط مفیدند که تا حد زیادی توصیفی هستند؛ یعنی بدون اشاره به نظریههای موجود در خصوص علل اختلالات، فقط رفتارها و نشانههای مشخصکننده اختلالات را مطرح میکنند. در نتیجه تشخیصگذاران با هر علاقه و گرایش نظری میتوانند از این نظامها استفاده کنند.
دومین فایده تشخیص این است که امکان انجام تحقیقات تجربی در زمینه آسیبشناسی روانی را فراهم میآورد. روانشناسان بالینی بر اساس ویژگیهای تشخیصی افراد، گروههای آزمایشی را مشخص میکنند. سپس این گروهها را از لحاظ ویژگیهای شخصیتی، عملکرد در آزمون روانی یا عملکرد در یک تکلیف آزمایشی با هم مقایسه میکنند. همچنین شیوه تعریف و توصیف سازههای تشخیصی زمینهساز تحقیق در مورد ملاکهای فردی اختلالات، مجموعه ملاکهای دیگر و وقوع همزمان اختلالات میشوند.
سومین فایده تشخیص این است که بدون یک نظام تشخیصی استاندارد نمیتوانیم در مورد سببشناسی یا علل رفتارهای نابهنجار تحقیق کنیم. برای تحقیق درباره اهمیت عوامل سببشناختی بالقوه در یک سندرم روانی ابتدا باید آزمودنیها را در گروههایی جا بدهیم که اعضایشان ویژگیهای تشخیصی یکسانی دارند.
و چهارم اینکه حداقل بهطور نظری نشان میدهند کدام نوع درمان از همه مؤثرتر است. در حقیقت این هدف کلی نظام طبقه بندی اختلالات روانی است. همانطور که بلشفیلد و دراگانز (۱۹۶۷، ص ۱۴۸) گفتهاند «تصمیمگیری نهایی در خصوص ارزشمندی قدرت پیشبینی نظام طبقه بندی روانپزشکی به ارزیابی تجربی سودمندی آن نظام طبقه بندی در تصمیمگیریهای درمانی بستگی دارد».
مباحث و معضلات کلی در طبقه بندی
طبقات در برابر ابعاد. اصولاً طبقات اختلالات روانی یک نوع سنخشناسی هستند. بیماران بر مبنای وجود برخی نشانهها یا داشتن سوابقی در مورد برخی نشانهها در یک طبقه جای داده میشوند. این رویکرد یکرشته محدودیتهای بالقوه دارد. نسخت آنکه در بسیاری از موارد، طبقهبندی با تبیین اشتباه گرفته میشود. اگر دقت نشود تصور خواهیم کرد «چون بیمار دچار اختلال وسواس فکری ـ عملی است، وسواسهای فکری دارد» یا «چون دچار اسکیزوفرنی است مثل روانپریشها رفتار میکند». در نتیجه چرخه توصیف جای تبیین را میگیرد.
در ضمن همانطور که قبلاً گفته شد رفتار نابهنجار با رفتار بهنجار تفاوت کیفی ندارد. بلکه آنها دو انتهای یک بُعد هستند. برای مثال فرق رفتار بهنجار و رفتار روانپریشانه در میزان و مقدار است نه در نوع؛ اما تشخیص اختلالات روانی بر مبنای طبقات تلویحاً به این مفهوم است که یا اختلال موردنظر را دارند یا ندارند. با توجه به اینکه از چگونگی توزیع نشانههای آسیبهای روانی در جامعه مطلع هستیم، توسل به این نوع تفکر همهیاهیچ عجیب است.
بهعبارتدیگر، مدل طبقهای ماهیت سازه مرزی را بهخوبی نشان نمیدهد. در حقیقت سازههای تشخیصی کمی پیدا میشوند که واقعاً ماهیتشان طبقهای باشد.
مبانی طبقه بندی. برای طبقه بندی بیماران روانپزشکی باید از روشها و اصول زیادی استفاده کنیم. در برخی موارد، بیماران تقریباً بهطور صرف بر مبنای رفتار کنونی یا نشانههای موجودشان طبقهبندی میشوند. در برخی موارد هم قضاوت بهطور کامل بر مبنای پیشینه و سابقه فرد صورت میگیرد. یکی از تلویحات مهم این قضیه آن است که به دلیل تعدد مبانی تشخیص، افراد ناهمگنی در یک طبقه تشخیصی جای میگیرند.
ملاحظات عملی طبقه بندی . طبقه بندی روانپزشکی همواره تا حدودی تابع رشته پزشکی بوده است؛ اما همزمان یک جنبه دموکراتیک هم دارد که کاملاً گیجکننده است. برای مثال، سالها بود که در روانپزشکی، همجنسخواهی یک بیماری محسوب میشد و با مداخلات روانپزشکی درمان میشد؛ اما در نتیجه تغییر نگرشهای جامعه و برخی دلایل معتبر روانشناختی، همجنسخواهی از نظام راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی حذف شد و امکان یک سبک زندگی متفاوت محسوب میشود.
توصیف. بیشک در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی توصیفهای دقیقی در خصوص طبقات تشخیصی ارائه میشود. در مورد اختلالات محور یک و دو، توصیف مشروحی از نشانههای هر طبقه تشخیصی ارائه میشود. راهنمای تشخیصی و آماری، اطلاعات دیگری نیز در مورد هر تشخیص ارائه میدهد ازجمله در مورد سن شروع، سیر، شیوع، عوارض، الگوهای خانوادگی، ملاحظات فرهنگی، ویژگیهای توصیفی و اختلالات روانی مربوطه و یافتههای آزمایشگاهی مربوطه. این جزییات توصیفی قاعدتاً پایایی و اعتبار این نظام طبقهبندی را افزایش میدهند.
پایایی. منظور از پایایی، هماهنگی و همسانی قضاوتهای تشخیصی ارزیابهاست. یکی از تغییرات مهم در سومین نسخه راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM-III) (انجمن روانپزشکی امریکا، ۱۹۸۰) ـ یعنی لحاظ کردن ملاکهای معین و دقیق برای هر اختلال ـ نشان داد که سعی میشود پایایی این نظام تشخیصی افزایش یابد.
چند عامل میتوانند پایایی تشخیصگذاران را کم کنند. گاهی یک مؤسسه یا بیمارستان برخی بیماران را پذیرش نمیکند. درحالیکه متخصص بهداشت روانی بهشدت معتقد است آنان باید پذیرش شوند (نباید جای دیگری بروند). در چنین شرایطی چهکار باید کرد؟ راه «انسانی» آن است که تشخیص را تغییر بدهیم یا حداقل کمی «کلک» بزنیم. بهاینترتیب تشخیص وابستگی به الکل ناگهان به تشخیص دیگری تبدیل میشود. همچنین شرکت بیمه هزینه درمان برخی بیماران را به درمانگاه نمیپردازد. گاهی نیز برای یک تشخیص ۶ جلسه درمان مجاز است و برای تشخیصی دیگر ۱۵ جلسه. در نتیجه گاهی عمداً یا سهواً تشخیصها تغییر داده میشوند.
رشته آسیبشناسی روانی در واکنش به این نگرانیها در زمینه پایایی، مصاحبههای تشخیصی ساختدار را ابداع کرد که اصولاً تشخیصگذران را «مجبور میکند» افراد را بر مبنای ملاکهای مندرج در راهنمای تشخیصی مورد سنجش قرار بدهند. نکته جالب توجه این است که مطالعات تجربی نشان میدهند پس از ابداع این مصاحبههای ساختدار، سطح کلی پایایی تشخیصی تا حد زیادی افزایش یافته است. بدیهی است رعایت ساختار و قالب این مصاحبهها باعث شده پایایی تشخیصی افزایش معناداری داشته باشد.
ولی حتی با استفاده از مصاحبههای ساختدار نیز پایایی در تمام طبقات به یک اندازه افزایش نمییابد. قضاوت در مورد وجود یا عدم وجود برخی اختلالات (مثل اختلال اضطراب فراگیر) دشوار است. همچنین معلوم نیست آیا متخصصان بالینی پرمشغله وقت و زحمت کافی برای ارزیابی منظم ملاکهای تشخیصی مربوطه صرف میکنند یا خیر. ضرایب پایایی در محیط کار روزمره بهاندازه تحقیقات ساختدار، بالا نیستند.
اعتبار. پایایی تأثیر مستقیمی بر اعتبار یک نظام تشخیصی دارد. تا وقتی تشخیصگذاران روی طبقه بندی بیماران اختلافنظر دارند نمیتوانیم ادعا کنیم نظام طبقهبندی موردنظر همبستههای مهم یا به عبارتی اعتبار دارد. همبستههای مهم عبارتاند از پیشآگهی، نتیجه درمان، مدیریت بخش، سببشناسی و مواردی از این قبیل و طبقهبندی بدون اعتبار پیشبین یک تمرین عقلی است که هیچگونه سودمندی واقعی ندارد. ولی اگر نشان بدهیم که طبقهبندی دقیقاً سببشناسی، سیر بیماری یا درمان ارجح را نشان میدهد آنگاه مبنای معتبری برای استفاده از آن مهیا کردهایم.
رابینز و گاز (۱۹۷۰) در مقالهای کلاسیک روش مناسبی برای اثبات اعتبار یک سازه تشخیصی مطرح کردند. به نظر آنها اثبات اعتبار تشخیصی یک سندرم پنج مرحله دارد (۱) توصیف بالینی یا توصیف خصوصیاتی بهجز نشانههای اختلال (مثلاً خصوصیات جمعیت شناختی)؛ (۲) مطالعات آزمایشگاهی (مثل آزمونهای روانی) برای شناسایی همبستههای مهم تشخیص موردنظر، (۳) تعیین حدود برای اطمینان یافتن از اینکه بین بیماران در هر تشخیص مقداری همگنی وجود دارد؛ (۴) مطالعات پیگیرانه جهت مشخص کردن پایایی آزمون ـ بازآزمون یک تشخیص؛ (۵) مطالعات خانوادگی جهت اثبات این نکته که اختلال موردنظر زمینه خانوادگی و مؤلفه ارثی دارد.
جانبداری. اگر مجموعهای از رفتارها باعث شوند در مورد یک نفر تشخیص خاصی مطرح شود و در مورد نفر دیگر مطرح نشود، اعتبار و سودمندی نظام طبقهبندی زیر سؤال میرود. دو نوع جانبداری که بیشترین توجه را به خود جلب کردهاند جانبداری جنسی و جانبداری نژادی میباشند. بعضی از منتقدان گفتهاند راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی یک نظام طبقهبندی مردانه است که در مورد آسیبهای روانی زنان اغراق میکند.
به نظر ویدیگر و اسپیتزر شیوع جنسی متفاوت یک اختلال لزوماً نشانگر جانبداری تشخیصی جنسی نیست چون برای مثال میتوان گفت امکان دارد عوامل زیستشناختی یا عوامل فرهنگی باعث شدهاند مردان (زنان) ملاکهای تشخیص موردنظر را بیشتر داشته باشند.
ولی ویدیگر و اسپیتزر شواهدی ارائه دادهاند که نشان میدهند متخصصان بالینی ممکن است در نحوه استفاده از تشخیصها برای مردان و زنان دچار جانبداری شوند، حتی وقتی نشانههای مردان و زنان دقیقاً یکسان هستند.
پوشش. با توجه به ۴۰۰ تشخیص مطرح در چهارمین نسخه راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی نمیتوان از این راهنما ایراد گرفت که تشخیصهای کمی را پوشش میدهد.
سایر نگرانیها. اگرچه مشکلات قبلی واقعیت دارند و صحیح به نظر میرسند ولی قبول و استفاده از نظامهای طبقه بندی تشخیصی یکرشته مشکلات غیرمستقیم یا ظرف نیز دارند. برای مثال، طبقه بندی این برداشت را ایجاد میکند که اختلالات روانی فینفسه وجود دارند. اصطلاحاتی چون اختلال، نشانه، حالت و رنج اینطور القاء میکنند که فرد مریض است.
در ضمن اگر دقت نکنیم بیشتر مجذوب طبقهبندی کردن مردم میشویم تا رفع نشانههای آنان. مشکل غیرمستقیم آخ این است که تشخیص میتواند برای شخصی که برچسب خورده مضر و حتی ننگآور باشد. در جامعه ما گاهی تشخیص درها را به روی بیمار یا کسانی که سابقاً بیمار بودهاند میبندند. تشخیص، شخصیت واقعی انسانها را لوث میکند؛ یعنی مشاهدهگر فقط برچسبها را میبیند نه شخصیت پیشت این برچسبها را. در نتیجه برچسبها به روابط لطمه خواهند زد، جلوی استخدام و ترفیع مردم را میگیرند و در موارد شدید حتی آنها را از حقوق مدنیشان محروم میکنند. برچسبها حتی مردم را وا میدارند نقش «مریض» را بازی کنند.
دیگر نظامهای طبقه بندی
اقدامات زیادی برای بهبود طبقه بندی روانپزشکی صورت گرفته است. برای مثال اورال و گورهام (۱۹۶۲) مقیاس کوتاه درجهبندی روانپزشکی را ابداع کردند. در این مقیاس، نشانههای ۱۶ حوزه نسبتاً مستقل ارزیابی میشود. اورال و هالیستر (۱۹۸۲) با استفاده از تحلیل خوشهای و طبقه بندی عددی مربوطه هشت نوع پدیدار شناختی متمایز را در نیمرخهای مقیاس کوتاه درجهبندی روانپزشکی شناسایی کردند.
یک رقیب نسبتاً جدید برای اختلالات شخصیت محور دو نظام تشخیصی سنتی، مدل پنج عامل شخصیت است. این مدل شامل این ابعاد شخصیتی است: روان رنجورخویی، برونگرایی، تجربهگرایی، موافقت و وظیفه شناسی. اگر مدل پنج عامل شخصیت توضیح جامعی برای شخصیت بهنجار و نابهنجار باشد پس باید اختلالات شخصیت مطرح در محور دو را نیز پوشش بدهد. برای مثال، ترال (۱۹۹۲) دریافت ابعاد مدل پنج عامل شخصیت یعنی روان رنجورخویی، برونگرایی و موافقت در نمونه بالینی بیماران سرپایی نسخه تجدیدنظر شده سومین راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی مربوط به اختلالات شخصیت، بسیار مشهود بودند.
منبع: روانشناسی بالینی فیرس


