روانشناسی شناختی رویکردی است که انسان را موجودی پردازش کننده اطلاعات و مسئله گشا تلقی میکند. این دیدگاه در پی تبیین رفتار از راه مطالعه شیوه هایی است که شخص به اطلاعات موجود توجه میکند، آنها را تفسیر میکند و به کار میبرد. تکیه گاه این دیدگاه بر فرایندهایی ذهنی است که از آنها آگاهیم و یا میتوانیم از آنها مطلع شویم. در تمام فرایندهای ذهنی، شناخت از اهمیت مرکزی برخوردار است. شناخت یک مفهوم کلی است که تمامی اشکال آگاهی را دربر میگیرد.این رویکرد فرایندها و پدیده هایی ذهنی، چون: باور، نگرش، خواست و انگیزش را مهم دانسته و مورد مطالعه قرار میدهد.
به طور ساده شناخت به تفکر باز میگردد. استفاده های واضحی از استدلال های خودآگاه مانند انجام دادن وظایف، شطرنج بازی کردن و … وجود دارد اما تفکر، اشکال زیرکانه تری مانند تفسیر کردن دروندادهای حسی، هدایت عملکرد های فیزیکی و همدلیکردن با دیگران را دربر میگیرد. استعاره ی قدیمی برای شناخت انسان سیستم پردازشی مانند رایانه بود اما بعضی از افکار ما ممکن است مضاعف تر از سیستمی صفر و یکی باشد؛ در توضیح و تفسیر این مسئله میتوان به اشتباهات شناخت انسان و تجربه احساسات اشاره کرد، رایانه ها اشتباه نکرده و طبعا احساساتی نیز نمیشوند!
ناهماهنگی شناختی:
همه ی ما تجربه ناخوشایند قرار گرفتن در دوراهی را تجربه کرده ایم؛ دوراهی یا ناهماهنگی شناختی زمانی رخ میدهد که رفتار شخص، با نگرش و یا باورهای شخص تعارض مییابد؛ مانند وقتی که فردی سیگار میکشد، با اینکه میداند به شدت برای سلامتی اش مضر است؛ فرد به شدت احساس ناخوشایندی را تجربه میکند؛ در نتیجه تصمیم میگیرد که نگرش و یا رفتار خود را تغییر دهد تا احساس ناخوشایند کمتری را تجربه کند.
از نظر فستینگر، همه ما به طرز قدرتمندی برای حفظ کردن ثبات شناختی برانگیخته هستیم و همین اجبار سبب میشود که غیر عقلانی و یا حتی نابهنجار رفتار کنیم.
به دلیل ناخوشایند بودن احساس نابهنجاری، ما تلاش میکنیم تا آن را کاهش دهیم و کاهش نابهنجاری شناختی از سه طریق اتفاق میافتد: عوض کردن نگرش، باور یا رفتار.
انتخاب هریک از این راهبردها به کاهش ناهماهنگی کمک میکند، اما طبعا هزینه های فرصتی را نیز در پی دارد.
ناهماهنگی شناختی و حسرت:
مسئله این است که ناهماهنگی شناختی میتواند در بسیاری از جنبه های زندگی اتفاق بیافتد و میتواند برای توجیه شمار بسیاری از رفتارها استفاده شود؛ همچنین میتواند رفتارهایی را شامل شود که تجربه حسرت را برای فرد برجای بگذارد.
حسرت یک موقعیت منفی شناختی_احساسی است که سرزنش خود برای یک پیامد منفی، احساس کردن تجربه فقدان و غم برای انتخابی که میتوانستیم، یا آرزوی باطل کردن آن را داریم، شامل میشود.
هر چقدر فرد فرصت کمتری برای تغییر موقعیت داشته باشد، احتمال مبتلا شدن وی به نشخوار فکری و استرس مزمن بیشتر است. حسرت همچنین میتواند از از تفکر متناقض ناشی شود. به عبارت دیگر هر چه آسان تر بتوانیم پیامد متفاوتی را پیش بینی کنیم بیشتر امکان دارد که دچار حسرت برای موقعیت از دست رفته شویم. به طرز جالب توجهی اشتباهات حرفه ای از منبع اصلی حسرت در تحقیقات هستند، شاید به این دلیل که فرد به فرصت دست یابی بسیار نزدیک بوده اما آن را از دست داده است میباشد.
حسرت حس شایعی است. به عنوان انسان همه ما حسرت را تجربه میکنیم. مردمی که ادعا میکنند آن را تجربه نکرده اند؛ اغلب دچار تجربه اضطراب یا انفعال میشوند، به دلیل اینکه تمرکز بیشتری براشتباه نکردن دارند. در واقع آنها درگیر ریسک نمیشوند و به دنبال آن فرصت های پیشرفت را نیز از دست میدهند. همچنین درد ناشی ازحسرت میتواند منجر به تمرکز دوباره و اقدامات اصلاحی یا پیگیری یک راه جدید باشد. جمله ی معروفی نیز در این باره مطرح است: “بهتر است حسرت را بخاطر کارهایی که انجام داده ای تجربه کنی تا به دلیل انجام ندادن کارهایی که هرگز آنها را تجربه نکرده ای.”
تاثیر احساسات بر شناخت:
آیا احساسات و هیجانات ما بر شناخت هایمان تاثیرگذارند؟ گروهی معتقدند که ما بازیکنان یک بازی هستیم که آنرا درک نمیکنیم؛ “بیشتر آگاهی ما در زیر هوشیاری قرار دارد”.
پنجاه سال پیش مردم شاید گمان میکردند که ما، کاپیتان کشتی های خود هستیم؛ ولی در حقیقت رفتار ما به وسیله ی یک بافتار، در راهی که ما نمیتوانیم ببینیم شکل میگیرد، سوگیری های ما اکثرا باعث میشود که چیزهای غلطی را بخواهیم و ادراکات و خاطرات ما مخصوصا درباره ی شرایط ذهنی مان دچار لغزش میگردند.
دو نوع فعالیت های ذهنی وجود دارند که خارج از حیطه ی هوشیاری ما عمل میکنند. فعالیت هایی ذهنی مانند حافظه ی معمولی، که بدون تاثیر گذاری احساسات بروز میکنند و«ناخودآگاه شناختی» نامیده میشود و فعالیت هایی ذهنی مانند فراموشی موضوعی عادی، که در نتیجه ی کشاکش احساسات وبرخلاف فعالیت های عادی مغز بروز میکند و «ناخودآگاه پویا» نامیده میشود. بنابراین روانکاوان از زمان فروید به بعد دریافته اند که احساسات بر روی شناخت تاثیر میگذارند، بدون اینکه فرد از این فرایند آگاه باشد.
عصب روانشناسان شناختی در گذشته ی نه چندان دور ادعا میکردند که ایرادات شناختی انسان، مانند آنچه در حافظه و تصمیم گیری رخ میدهد، نه تحت تاثیر احساسات، بلکه تحت تاثیر مکانیسم های شناختی رخ می دهد؛ ولی ما نه تنها از طریق روش های روانکاوی متوجه میشویم که احساسات بر روی شناخت تاثیر میگذارند؛ بلکه عصب روانشناسان مدرن نشان داده اند که ارتباطاتی عصبی بین نواحی ای از مغز در طول شناخت (قشر پیش پیشانی) و نواحی ای از مغز در طول برانگیختگی عاطفی (دستگاه کناری مانند آمیگدال) برقرارند.
زمانی که احساسات قوی هستند عملکرهای شناختی ما عمیقا تحت تاثیر قرار خواهند گرفت. و بنابراین اکثر اوقات درگیرشدن با ایرادات فقط مختص مکانیسم های شناختی نیست زیرا در مغز، تشکیلات شناختی و تشکیلات احساسی همواره بهم پیوسته اند.
تاثیراحساسات و عشق:
از جمله احساساتی که شناخت ها را تحت تاثیر قرار می دهد عشق است. عشق یک احساس اساسی انسانی است اما فهمیدن اینکه چرا و چگونه اتفاق میافتد آسان نیست و همچنین برای علم مرموز است که آن را بطور کامل بفهمد.
تاثیر احساس عمیقی مانند عشق بر روی شناخت ها می تواند منجر به ناهماهنگی شناختی در عشق شود. زوجی را در نظر بگیرید که به گمان خود از یکدیگر شناخت کافی دارند و به یکدیگرعلاقه نیز دارند. بعد از مدتی روزی آقا به صورت خانم سیلی مینوازد، خانم ازنظر جسمی درد میکشد و البته از لحاظ احساسی درد بیشتری را تحمل میکند. عمیقا درباره علت این اتفاق میاندیشد و با اینکه به نتیجه ای هم نمیرسد، هنوز میپندارد که آقا را به خوبی میشناسد. ناهماهنگی شناختی وی بدین صورت است:
- او به آقا علاقمند است (نگرش اول)
- او رفتار آقا را نمیپسندد (نگرش دوم)
از لحاظ شناختی وی سه راه برای پاسخ به این تعارض دارد:
- رفتار را با عقلانی کردن علل دیگر برای ماندنش در رابطه بپذیرد (آقا بسیار سرمایه دار است).
- رفتار را با عقلانی سازی خود رفتار بپذیرد (روز حادثه حال آقا مساعد نبوده است).
- به رابطه پایان دهد.
انتخاب هریک از این حالات حس حسرت و ناخوشایندی را در رابطه عاشقانه فراهم میآورد.
از دیدگاه روانشناس شناختی، “رابرت استرنبرگ” مثلث عشق شامل سه بعد میل و اشتیاق، صمیمیت و تعهد است. عشق کامل، نوعی رابطه اجتماعی است که هم زمان این سه ویژگی را داشته باشد؛ فرایندی دوسویه است که طرفین در جهت رشد و بالندگی یکدیگر حاضر به هرگونه گذشت هستند.
استرنبرگ صمیمیت را بعد عاطفی و هیجانی عشق میداند صمیمیت بیش از هر چیزی یک احساس دو طرفه است ویژگی ای که میتوان با راهکارهایی آن را افزایش داد و تعهد بیشتری در رابطه به دنبال آورد.
میتوان عشق ورزیدن را با افزایش بعد صمیمیت برای طرف مقابل آسان تر ساخت، به همراه عاشقانه ترین جمله ای که می توان به معشوق بیان کرد: “به من نشان بده تا چطور به تو عشق بورزم و من هم به تو نشان میدهم که چگونه به من عشق بورزی.”
از طرف مقابلتان بپرسید که:
- چهکار میتوانید بکنید تا احساس کند که عاشق وی هستید؟
- پاسخ وی را یادداشت کنید تا به خاطر بسپارید.
- از وی بخواهید تا پاسخی را ارائه دهد که انجام این کار را برای شما نیز خوشایند میکند.
و از وی بخواهید که او نیز این فرایند را درباره ی شما تکرار کند، در تعاملات عاشقانه ی خود بارها و بارها این تمرین را استفاده کنید، خلاقیتتان را برای ساخت تمرین ها و شیوه های خاص خودتان بکار ببندید تا دچار حسرت و شکست در روابط عاشقانه تان نشوید.
گرچه باید در نهایت این حقیقت را پذیرفت که شیوه ی خاصی برای عشق ورزیدن که برای همگان صدق کند وجود ندارد ولی ما میتوانیم استعداد و خلاقیت خود را بکار ببریم و شیوه ی منحصر به فردمان را خلق کنیم.
منابع:
_Melanie, Greenberg (2017). The psychology of regret: psychology today site
_Steven, Stony (2018). The most loving thing you can say to your partner: psychology today site
_Leon, Hoffman (2011). Emotions affect cognitions: psychology today site
_Ryan, Anderson (2016). How cognitive dissonance relates to relationships
نویسنده: نگار احمدزاده