تا به حال فکر کرده اید که آگاهی یعنی چی ؟ از کجا می آید؟ چه طور ما به یک مسئله آگاه می شویم ؟
برای آگاهی معادل های مختلفی وجود دارد . مثلا awareness یا consciousness یا حتی knowledge !
از آگاهی یک مفهوم واحد و تعریف مشخص وجود ندارد . ولی بیشتر آن را “کیفیت ذهنی تجربه” در نظر می گیرند . حالا کیفیت ذهنی تجربه یعنی چی ؟
قبل از اینکه به جواب این سوال برسیم اجازه دهید بیشتر در مورد آگاهی صحبت کنیم . به طور کلی به نظر می رسد که آگاهی به صورت یک پارچه و واحد عمل می کند . یعنی آنکه انسان خودش متوجه می شود که در حال تجربه کردن امری است و نبست به آن آگاهی دارد . اگر هنگام آگاهی مغز انسان را مورد مطالعه قرار دهیم ، مشخص می شود که هیچ مکان یا حتی زمان واحدی نیست که اگاهی در آن روی دهد . حتی از این هم پیچیده تر آنکه مغز ممکن است جنبه های مختلف یک تجربه ی واحد را در زمان های متفاوتی تجربه کند اما همه ی آن ها را در یک زمان ادراک می کند . مثلا یک جسمی که همزمان هم نور تولید می کند و هم صوت را در نظر بگیرید . سرعت نور با صوت برابر نیست ، یعنی نور سریع تر از صوت به ما می رسد . ولی ما هردو را در یک زمان ادراک می کنیم و این توانایی مغز ما در ادراک همزمان آنهاست .
در نتیجه حالات هشیاری و آگاهی را می توان حالاتی غیر عینی به حساب آورد که علم تجربیِ عینی توان دسترسی به آن ها را ندارد . البته بشر تا جایی که بتواند و ممکن باشد در پی پیگیری و توضیح این اتفاقات در عینیت و تجربه است .
خب حالا که اندکی با پیچیدگی های مغز و ذهن آشنا شدیم به بررسی یک نظریه در همین حوزه می پردازیم .
جان سرل (۱۹۹۲) در کتاب کشف دوباره ذهن تعبیری نوین از آگاهی دارد . او آگاهی را یک ویژگی برخاسته از مغز (ویژگی نوظهور) عنوان می کند . از نظر او این ویژگی برخاسته از تعامل ساختارها و اجزای مغزی است . اما به این معنا نیست که بتوانیم مکان مشخصی برای آگاهی بیابیم . بلکه آگاهی نتیجه ی مجموعه کارکرد های ساختارهای مغزی است . یا به بیانی دیگر “آگاهی ویژگی مغزی است نه ویژگی اجزای آن.”
اگر بخواهیم عینی تر بگوییم در واقعیت نورون های مغزی هر کدام با یکدیگر در تعامل هستند و هریک نیز خواص و ویژگی های خاص خودشان را دارا هستند . این خواص به روشی که نورون ها با یکدیگر تعامل می کنند ثابت هستند و باعث به وجود آمدن آگاهی می شوند ، اما لزومی ندارد که خواص تک تک نورون ها همان خواص یک ذهن آگاه باشد !
برای ساده تر شدن مسئله اجازه دهید مثالی بزنیم : مثلا فرض کنید شئی داریم به نام D که از اجزای A ، B و C تشکیل شده باشد . آنگاه خصوصیات D نمی تواند با خصوصیات A ، B و C یکی باشد . این امر به دلیل آنست که خصوصیات D از تعاملات علت و معلولی و تاثیر و تاثرات آن اجزا نیز ناشی می شود و در واقع ویژگی های D چیزی بیش از صرفا انباشت ویژگی های A ، B و C است . به بیانی دیگر آب را در نظر بگیرید . آب دارای ویژگی های میعان و شفافیت است . مولکول های H و O که آب را تشکیل می دهند از این خواص بهره ای ندارند . اما تعاملات علی این مولکول ها که به صورت برخورد تصادفی با یکدیگر است باعث به وجود آمدن این خواص می شوند . در نتیجه شفافیت ویژگی آب است و نه اجزای آن و آگاهی ویژگی مغز است و نه ویژگی نورون های آن .
جان سرل آگاهی را یک ویژگی و نه یک ماده در نظر می گیرد. او آگاهی را به یک مشخصه ی نوظهور از آنچه که مغز انجام می دهد تشبیه می کند ؛ مانند اینکه عمل گوارش کاری است که معده انجام می دهد یا عمل فتوسنتز کاری است که گیاه می کند . آگاهی نیز یک فرایند طبیعی و یک محصول فرعی طبیعت مغز است . همانطور که تا زنده ایم معده ی ما گوارش را انجام می دهد مغز ما نیز همواره ویژگی آگاهی را داراست و همیشه به دنبال آنست تا به مسئله ای آگاه شود .
آگاهی و علوم اعصاب
به نظر می رسد نظر غالب در علوم اعصاب همان چیزی است که تا الان آن را شرح دادیم . آگاهی کارکرد و فعالیت های گروهی مجموعه ای از نورون های مغزی است . یا به بیانی درست تر آگاهی از نورون های مغزی ناشی می شود .
اما اگر نورون های مخصوصی برای آگاهی وجود داشتند ، امکان داشت آن ها در کدام قسمت قرار گرفته باشند ؟!
احتمالا ناحیه ی هسته های میان لایه ای تالاموس پیشنهاد می شوند .
چرا تالاموس ؟
همانطور که می دانید ، تالاموس محل دریافت تمامی اطلاعات حاصل از حواس پنجگانه (البته به جز بویایی) است . تالاموس اطلاعات را دریافت می کند و برای پردازش اختصاصی تر به نواحی قشر مخ ارسال می کند . چناچه می دانیم جراحات وارد شده به تالاموس منجر به اغما و از دست دادن آگاهی می شود .
نظریه ی چرچلند دقیقا در همین جاست ! نظریه ای محاسباتی عصبی درباره ی اگاهی که روی روابط بین هسته های میان لایه ای تالاموس و نواحی قشری مجزا متمرکز می شود . این مدار هم مسیر های صعودی دارد یعنی از تالاموس به قشر مخ و هم مسیر های نزولی از قشر مخ به تالاموس . چرچلند بیان می کند که این خاصیت شبکه ای مهم است چرا که زمینه ی بازخورد آگاهی و یادگیری را فراهم می کند . فعالیت بازگشتی در یک شبکه می تواند در طول زمان اطلاعات را نگه دارد و پایه و اساس آگاهی ذهنی باشد .
در نظر چرچلند ویژگی های این شبکه می تواند تعدادی از خصوصیات آگاهی را توجیه کند . یکی آنکه توانایی آگاهی در نگه داشتن اطلاعات در طول زمان است . معادل با حافظه ی کوتاه مدت . هم چنین چرچلند نشان می دهد این شبکه می تواند در غیاب ورودی های حسی به تالاموس به فعالیت خود ادامه دهد ؛ مثلا زمانی که در حال خیالبافی هستیم .
اما نکته ی مهم آنست که چرچلند تصدیق می کند که ویژگی پویایی این شبکه ی بازگشت کننده باعث امکان پذیر شدن آگاهی می گردد و نه مکان هندسی عصبی منحصر به فرد آن . بنابراین آن چیزی که روشن است آنست که دقیقا و مشخصا نمی توان برای آگاهی مکان هندسی معینی را مشخص ساخت اما آنچه که مورد پذیرش است آنست که آگاهی کارکرد نورون های مغزی و ساختاری قشری و زیر قشری تعریف می شود .