یکی از معماهای همیشگی انسان ها معمای چیستی ذهن و چگونگی آگاهی بوده است. در این مسیر سوالات بسیاری به وجود آمده است و پاسخ های متنوعی به این سوالات داده شده است . ناتوانی در تبیین ذهن برخی از متأخرین را بر آن داشت تا اساساً وجود ذهن را منکر شده و آگاهی را از ویژگی های مغزی به حساب آورند ؛ چنانکه در مقابل از ذهن به عنوان امری سوبژکتیو و غیر عینی و کیفی یاد می شد و برای آن وجودی مستقل از مغز قائل می شدند. برخی از این موضوعات مربوط به مبانی فلسفه ی ذهن است و برخی مربوط به عصب زیست شناسی . با انقلاب های شناختی دهه ۶۰ و ورود شاخه ای میان رشته ای به نام علوم شناختی این دو مسیر فلسفه و زیست شناسی به یکدیگر پیوستند و در پی پاسخ به پرسش های چند صد ساله به پا خواستند. امروزه برخی علوم شناختی را مترادف با فلسفه ی ذهن می انگارند و برخی آن را مشتق شده از عصب شناسی و مغز و اعصاب می دانند. اما به نظر می رسد درست تر آن باشدکه هر مطالعه ی تاریخی درحوزه ی شناخت منوط به هر دو نگاه بشود. لذا در اینجا برای سخن از ذهن ناچاراً بحث هایی فلسفی به میان خواهد آمد و هم چنین سخن از مغز و آگاهی ما را به نکات عصب روانشناختی رهنمون خواهد شد.
ذهن در فلسفه
اگر بخواهیم از ذهن سخن بگوییم چاره ای نداریم جز آنکه ورقی به کتب فلسفی بزنیم . در روزگاران دور ذهن به عنوان جوهری مجزا از مغز در نظر گرفته می شد. چنانکه در سخنان دکارت می بینیم او برای عالم دو گونه جوهر قایل می شد : ذهن و جسم . یعنی همانطور که در فلسفه ی افلاطون عالم ماده و مثال و در زمان ارسطو صورت و ماده اجزای عالم اند در نگاه دکارت دو جوهر ذهن و بدن مفروض گرفته می شد و بر خلاف امروزه اصل را بر ذهنیت می گذاشت.
دیگرانی پس از دکارت آمدند و اضافاتی به نظریه ی او افزودند و چیزهایی کاستند؛ مثلا ورود دوگانه انگاری خاصه ای و یا شبه پدیدار گرایی و موازات گرایی و … . اما ویژگی مشترک همه ی آنها این بود که جوهری متمایز از جسم برای ذهن قایل بودند و احترامی افزون برای جنبه های روحانی وجود آدمی . گویی همه ی آنها از دکارت تا لایب نیتس دغدغه هایی از نوع نگرانی های کشیشان داشتند ؛ آنها همواره نگران بقای روحانی ذهن پس از مرگ جسم بودند و نمی توانستند متون مقدس را که از روح و نفس سخن می گفت، به دست فراموشی بسپارند ؛ لذا در نظریات خود هماره این دغدغه را با تاکید بر انواع دوگانه انگاری نشان دادند. اما با پیشرفت بیشتر فیزیک و زیست شناسی و ظهور روانشناسی و همچنین شناخت افزون ابعاد جسمانی انسان ، نگاه از انواع دوآلیسم های دشوار و فلسفی به سمت یگانه انگاری از نوع ماده باوری آن چرخش کرد . این بار اندیشمندان تصمیم گرفته بودند خود را از اندیشه ها و دغدغه های رسمی ، سنتی و مذهبی برهانند و واقعیت را آن طور که هست و نه آن طور که می خواهند کشف کنند . لذا دست به تیغ جراحی بردند و به جای کاوش در متون دینی به کاوش در بدن و مغز انسان پرداختند و واژه هایی چون مغز آگاه و نورون های آگاه جای ذهن آگاه را گرفتند .
یگانه انگاری ماده باور بزرگترین و معتبرترین مکتب در مورد فلسفه ی ذهن تا کنون است. یگانه انگاری نیز انواعی دارد از جمله حذف گرایی ، تقلیل گرایی و رفتارگرایی. اما آنچه که امروزه بیش از همه از اعتبار برخوردار است کارکردگرایی است . در زمان پیدایش اولین نظریات کارکردگرایی تحولی بزرگ در زندگی بشریت به وقوع پیوست و آن پیدایش هوش مصنوعی بود . فلسفه ی کارکردگرایی عنوان می کرد که کاری به اجزای سازنده ی ذهن ندارد و در پی توضیح مغز نیست و آنچه برای او از اهمیت برخوردار است کارکرد و یا کاری است که مغز انجام می دهد . کارکردگرایی فارغ از هرگونه مواجهه با دعواهای یگانه انگاری و دوگانه باوری به تحلیل اعمال ذهن (یا مغز) می پردازد و کاری به این ندارد که اساسا آن اعمال حاصل ذهنی آگاه و فرایند های نورونی آگاه هستند . بلکه صرفا آنچه برای او حائز اهمیت است، خروجی های آن ذهن یا مغز آگاه است . طبعا فیلسوفان کارکرد گرا مایل بودند بدانند ماهیت این حالات ذهنی (یا مغزی) چیست؟ که می توانند رفتار را موجب شوند . یک پاسخ آن بود که اساسا این پرسش مربوط به فیلسوفان نیست و روانشناسان و عصب شناسان باید پاسخ دهند و این جا جایی است که می توان پیوند کارکردگرایی فلسفی را با روانشناسی و علوم شناختیِ عصب نگر نشان داد . به عبارتی اگر فیلسوفان و روانشناسان کارکردگرا به دنبال اعمال آگاه انسانی بودند ، اندیشمندان علوم شناختیِ عصب روانشناس نگر در پی کشف ساختار این آگاهی بر آمدند .
معمای آگاهی
یکی از بزرگترین اتفاقات تاریخی در دوره ی معاصر پیدایش هوش مصنوعی بود. رایانه نگاه اندیشمندان به مسئله ی ذهن را دگرگون ساخت تا جایی که مکتبی با عنوان کاکردگرایی رایانه ای پیدا شد و در توجیه ذهن مبتنی بر مغز چنین توضیح می داد، همانطور که رایانه دارای سخت افزار است و نرم افزار ، بدن انسان نیز دارای مغز و ذهن است. تشبیه مغز و ذهن به سخت افزار و نرم افزار بسیار راهگشا بود و باعث می شد آنها با استفاده از هوش مصنوعی به این نتیجه برسند که مغز یک رایانه ی دیجیتال است و آنچه ذهن می نامیم یک برنامه ی رایانه ایست. حالات آگاهانه ی ذهنی در واقع حالات محاسباتی مغز هستند، و ادامه ی چنین بحث هایی موجب شد تا آنها برای رایانه نیز ذهن در نظر بگیرند و رایانه را بر اعمال خودش همچون انسان آگاه بدانند .
آگاهی حقیقی هوش مصنوعی
چنان که می دانید رفتارگرایی روش شناختی متاثر از پوزیتیویسم منطقی در اواخر قرن ۱۹ و نیمه ی ابتدایی قرن ۲۰ ، یکی از رویکردهای عظیم روانشناسی بود که با روشهای آزمایشگاهی و علمی خود توانست چندین دهه بر روانشناسی مسلط شود. با ظهور یکی از حیرت انگیزترین انقلاب های بشری به نام انقلاب شناختی ، روانشناسی وارد عصر و عرصه ی جدیدی ، بنام مطالعه مغز گردید. آنچه که در رفتارگرایی با عنوان جعبه ی سیاه از آن یاد می شد و هیچکس اجازه ی کاوش در آن را نداشت و مطالعات تنها به نمود های رفتاری آن محدود می گشت ، در روانشناسی شناختی مستقیما مورد کنکاش قرار گرفت و مبنای بسیاری از پژوهشها گردید . یکی از بزرگترین عوامل پیدایش چنین انقلابی ساخت هوش مصنوعی بود . رایانه همچون انسانی در نظر گرفته می شد که مغزی دارد و ذهنی و شاید درست تر آن باشد که بگوییم انسان همچون رایانه ای در نظر گرفته شد، که دارای سخت افزار و نرم افزار میباشد . همانطور که رایانه بر اعمالش آگاهی دارد و این آگاهی برخاسته از قطعات فیزیکی و ارتباط آنها با یکدیگر است ، انسان نیز حقیقتی است متشکل از اجزای مغزی که در ارتباط با هم آگاهی ذهنی را می سازند. تشبیه انسان به هوش مصنوعی تا جایی پیش رفت که کسانی چون چرچلند(۱۹۴۲) مدعی بودند که همانطور که در گذشته های نه چندان دور تصوری غلط بر این مبنا وجود داشت که خورشید به دور زمین می گردد و یا زمین مسطح است و با ظهور افرادی چون گالیله ، کپلر ، کوپرنیک ، تیکوبراهه و… مشخص گشت که بشریت قرن ها در اشتباه خود غوطه ور بوده است ؛ به همین ترتیب علوم شناختی و رایانه نیز در آینده ای نزدیک برای ما مشخص خواهند کرد که دیگر نیازی به حالات ذهنی نیست و هرآنچه از آگاهی هست مربوط به مغز است و بشریت با پیشرفت عصب شناسی و روان زیست شناسی می تواند به این اشتباه خود که قرن ها درگیر آنست ، یعنی مسئله ی ذهن و کیفیت حالات ذهنی پایان دهد. در نتیجه چنین نگاه روانشناسی را به علوم عصب شناسی، و ذهن شناسی را به علوم اعصاب شناختی فرو می کاهد.
چنان که از سخنان متأخرین بر می آید هر چه سریع تر باید با علومی روحانی در حوزه ی شناخت ذهن چون روانشناسی کلاسیک خداحافظی کرد و در عوض علومی جدید چون علوم شناختی و روانشناسی شناختی را جایگزین آن ها کرد . چرا که علوم قدیمی ناتوان در توجیه مسائل ذهنی و حل مسئله ی آگاهی بودند. البته این نگاه مادی باور که همه چیز را محصول صرفأ ابعاد مادی می داند و به هر آنچه غیرمادی است دست رد می زند ، اندکی افراطی به نظر می رسد .
اما می توان در این میان نظرات اندیشمندان دیگری را جست وجو کرد که به نوعی میان ماده باوری و ذهن گرایی کلاسیک اجماع پدید آورده اند ؛ از جمله جان سرل(۱۹۳۲) ، او در ارتباط مقدماتی به ذهن و هم چنین راز آگاهی به دنبال تعبیری نوین از آگاهی است. او آگاهی را یک ویژگی برخاسته از مغز (ویژگی نوظهور) عنوان می کند. از نظر او این ویژگی برخاسته از تعامل ساختارها و اجزای مغزی است . اما به این معنا نیست که بتوانیم مکان مشخصی برای آگاهی بیابیم . بلکه آگاهی نتیجه ی مجموعه کارکرد های ساختارهای مغزی است . یا به بیانی دیگر “آگاهی ویژگی مغزی است نه ویژگی اجزای آن.”
اگر بخواهیم عینی تر بگوییم در واقعیت نورون های مغزی هر کدام با یکدیگر در تعامل هستند و هریک نیز خواص و ویژگی های خاص خودشان را دارا میباشند. این خواص به روشی که نورون ها با یکدیگر تعامل می کنند ثابت هستند و باعث به وجود آمدن آگاهی می شوند ، اما لزومی ندارد که خواص تک تک نورون ها همان خواص یک ذهن آگاه باشد ! جان سرل آگاهی را یک ویژگی و نه یک ماده در نظر می گیرد. او آگاهی را به یک مشخصه ی نوظهور از آنچه که مغز انجام می دهد تشبیه می کند ؛ مانند اینکه عمل گوارش کاری است که معده انجام می دهد یا عمل فتوسنتز کاری است که گیاه می کند . آگاهی نیز یک فرایند طبیعی و یک محصول فرعی طبیعت مغز است . همانطور که تا زنده ایم معده ی ما گوارش را انجام می دهد مغز ما نیز همواره ویژگی آگاهی را داراست و همیشه به دنبال آن است تا به مسئله ای آگاه شود.
بنابراین آگاهی نه یک ویژگی مادی بلکه نتیجه ی عمل اجزای مادی است. آگاهی ویژگی ای سوبژکتیو(سابجکتیو) و کیفی است که با ابزارهای مادی قابل اندازه گیری نیست .اما این به آن معنا نیست که جهان از دو جوهر جداگانه یعنی ذهن و مغز تشکیل شده است ؛ بلکه آگاهی برآیند اعمال مادی است، اما خود غیرمادی میباشد .چنان که ملاحظه می کنید جان سرل به اندازه ی چرچلند در ماده باوری خود افراط نمی کند و هنوز برای خود با غیرمادی دانستن آگاهی راه فراری از ماده باوری قرار می دهد.آنچنان که پیداست رویکرد غالب در روان عصب شناسی امروز، یگانه انگاری مبتنی بر ماده باوری است. با ظهور علوم شناختی نظرها بیشتر به سمت فعالیت های شناختی و ارتباط مغز و شناخت معطوف شد و با ورود انقلاب هوش مصنوعی به عرصه های زندگی بشر همه ی معادلات را برهم ریخت و موجب توجه بیش از پیش بر مغز و فرایند های آگاهی گشت. امروزه با گذشت زمان نقش روانشناسی هرچه بیشتر در حال کمرنگ تر شدن است و جای خود را به عصب روانشناسی می دهد. اندیشمندان به دنبال آن هستند تا برای فرایند های شناختی بتوانند هرچه بیشتر توجیهات و مبانی عصب تحولی بنا کنند، تا به فهم عمیق تری از آگاهی دست یابند. البته هنوز هم که نیم قرن از ظهور انقلاب شناختی می گذرد، همچنان پرسش های بی پاسخی در برابر ما وجود دارد وهنوز مشخص نیست در مسئله ی آگاهی حق با سرل است یا چرچلند ؟!
منابع:
- سرل جان (۱۳۹۶) ، ترجمه یوسفی محمد، درآمدی کوتاه به ذهن (چاپ سوم) ، نشر نی
- سرل جان (۱۳۹۳)، ترجمه حسینی مصطفی ، راز آگاهی (چاپ اول)، نشر مرکز
- چرچلند پاول (۱۳۹۷)، ترجمه میر غلامی ، ماده و آگاهی (چاپ پنجم)، نشر مرکز
- کرباسی زاده احسان ؛ شیخ حسین (۱۳۹۵) ، آشنایی با فلسفه ذهن (چاپ سوم) ، نشر هرمس
- فردنبرگ جی؛ سیلورمن گوردن(۱۳۹۱) ،علوم شناختی مقدمه ای بر مطالعه ی ذهن (چاپ اول)، مرکز آموزشی وزارت صنایع دفاعی
مطالب بیشتر را میتوانید در این منابع یافت کنید :
- سرل جان ، ترجمه یوسفی محمد ، فلسفه در قرون جدید ، نشر ققنوس
- جینز جولین ، ترجمه همایونی سعید، منشا آگاهی، نشرنی
- ریونزکرافت ایان، ترجمه حسین شیخ رضایی، فلسفه ی ذهن، نشرصراط
ما را در تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید.