خودشیفتگی چه در حد طبیعی و چه به شکل بیمارگون، عنوانی بود که فروید (۱۹۱۴) به بازگردانی جهت توجه[۱] داده است. وی این اصطلاح را از داستان اساطیری یونانی به نام نارسیسوس گرفته است، جوانی که شیفته بازتابش تصویر خود در برکه آبی میشود.
آلیس میلر اظهار میدارد بسیاری از خلنواده ها فرزندی دارند که مراقبین آنها بطور ناخوداگاه برای حفظ عزت نفس خود از استعدادهای طبیعی ذاتی آنها بهره کشی کرده و بتدریج که به سنین بالا پا میگذارند به اشتباه تصور میکنند که در همه عرصهها سرآمد هستند. میلر معتقد است به احتمال زیاد این قبیل کودکان با استعداد که والدینشان به ” رواج خودشیفتگی” در آنها دامن میزنند بیش از کودکان کم استعداد تحت درمان بودهاند و طبیعتاً در بزرگسالی نیز بیش از دیگران به شخصیت خودشیفته گرایش پیدا میکنند.
کرنبرگ در نوشتاری متفاوت و با طرح موضوعات بحث برانگیز میگوید مراجعان خودشیفته بزرگ پندار با اینکه ذاتاً سائق پرخاشگری قوی دارند اما بنیه تحمل اضطراب ناشی از همین تکانههای پرخاشگرانه را در خود ندارند. وجود چنین طبعی شاید روشن سازد که بخشی از ابعاد خودشیفتگی این افراد شاید در اجتناب از آگاهی یافتن به سائقها و امیال خودشان باشد؛ به عبارت دیگر شاید آنها از آگاهی به قدرت خود دچار رعب و وحشت میشوند.
هیجانهای اصلی که ساختار شخصیت خودشیفته را همراهی میکنند، شرم و حسادت هستند که به کرات در متون بالینی بر آنها تاکید شده است، لحساس شرم و ترس از شرمگینی به تدریج بر دنیای تجارب ذهنی افراد خودشیفته سایه میافکند. روان تحلیل گران اولیه ارزش این دسته از هیجانات را دست کم گرفته بودند و اغلب آن را با احساس گناه اشتباه گرفته و تعابیر معطوف به احساس گناه از آن بیرون میکشیدند که در نتیجه بیمار خودشیفته را غیرهمدل میساخت. گناه عبارتی است که در محکوم ساختن فردی که عصیانگری کرده یا مرتکب کار خلافی شده است به کار گرفته میشود؛ و به راحتی در مقام یک والد درونی یا سوپرایگوی ملامت گر درک میشود. شرم، احساسی از بد یا مقصر دیده شدن است؛ حضاری که اینجا هستند خارج از خویشتن، ناظر من هستند. گناه احساسی از توانمندی فعال برای انجام کارهای شرورانه را با خود یدک میکشد در حالی که شرم دلالت ضمنی بر درماندگی، زشتی و عجز فرد دارد.
فرایندهای دفاعی در خودشیفتگی
شاید افرادی که دارای ساختار شخصیتس خودشیفته هستند از انواع مختلف دفاعها استفاده کنند، اما به طور بنیادین بیشترین وابستگی آنها به دفاعهای آرمان سازی و بی ارزش سازی است. این دفاعها مکمل هم عمل میکنند به این نحو که وقتی از خویشتن خود ارمان سازی میکنند دیگران را بی ارزش میسازند و برعکس.
کوهات اولین بار اصطلاح ” خویشتن عالی” را در توضیح احساس عظمت و برتری خویشتن به کار برده است که یک قطبی بودن دنیای درونی افراد خودشیفته را مشخص میکند. فرد خودشیفته ممکن است این بزرگ پنداری را از درون احساس کند، یا حتی ممکن است این احساس را به دیگران فرافکنی کند. افراد خودشیفته دائماً در حال رتبه بندی شرایطی هستند که با آن مواجه هستند: چه کسی ” بهترین” پزشک است؟ ” عالیترین” مدرسه پیش دبستانی کدام است؟ و…
الگوهای ارتباطی افراد خودشیفته
بر اساس توصیفی که تا اینجای کار از پویشهای افراد خودشیفته به عمل آمد ممکن است خواننده نتیجه گیری کرده باشد که رابطه افراد خودشیفته با دیگران به شدت تحت سیطره موضوعات مرتبط با عزت نفس شخص خودشیفته است. اگرچه به ندرت پیش می اید فرد خودشیفته با درخواست روشن مثلاً تقاضای دوست بهتری شدن، عضو یا همدمی صمیمی برای خانوادا شدن به درمان مراجعه کند، اما کم نیستند افرادی کا به خصوص در میانه عمر زندگی خود و یا کمی بعد از این سنین تمایل دارند بدانند چه چیزی در این وسط وجود دارد که رابطه آنها را با دیگران خراب میکند. مشکل اساسی در کمک به این افراد انتقال این پیام است که آنها باید دیگران را بدون هیچ قضاوتی و یا بدون هیچ هدف استثماری بپذیرند، دیگران را بدون آرمان سازی از آنها، آنگونه که هستند دوست داشته باشند و احساسات حقیقی خود را بی هیچ خجالتی ابراز کنند. امکان دارد افراد خودشیفته هیچ مفهومی از این موضوعات در ذهن خود نداشته باشند؛ بنابراین پذیرشی که درمانگر از مراجع به عمل میآورد میتواند کلیشهای از درک صمیمیت را در ذهن آنها ایجاد کند.
افراد خودشیفته شدیداً به ابژههای خویشتن نیازمند هستند و سایر جنبههای ارتباطی برای آنها ارزشی نداشته و حتی شاید قابل تصور نباشد، همانطور که پدر یکی از مراجعینم به او گفته بود هرگز از فرزندش حمایتی نمیکند مگر اینکه بخواهد پزشک یا وکیل شود. بنابراین بهای سنگینی که افراد با گرایش به خودشیفتگی میپردازند بازداری در شکل گیری ظرفیت دوست داشتن است. علی رغم اهمیت جایگاه دیگران در تعادل جویی یک شخص خودشیفته، نیاز افراطی آنها به اطمینان یابی مجدد از ارزشمندی خویشتن هیچ انرژی را برای دوست داشتن دیگران در آنها باقی نمیگذارد مگر اینکه دیگران به بسط خودشیفتگی آنها کمک کنند یا تابعی از ابژههای خویشتن وی باشند. بنابراین، افراد خودشیفته پیامهای سردرگم کنندهای به دوستان و اعضای خانواده خود میفرستند به نحوی که تصور میشود نیاز آنها به دیگران بسیار عمیق، اما محبتشان به آنها سطحی است.
مفهوم نارسیسم در حوزههای مختلفی کاربرد دارد:
یک. بهعنوان نوعی لیبیدو یا هدف لیبیدو
دو. به عنوان مرحلهای از رشد
سه. به عنوان ملاکی برای انتخاب مغعولی
چهار. بهعنوان نوعی طرز تلقی
پنج. بهعنوان بخشی از سیستم روانی و فرایندهای مرتبط با علم روانشناسی
شش. بهعنوان نوعی شخصیت (اعم از نرمال، غیرنرمال یا همراه با سایر اختلالات روانپزشکی یا شخصیتی)
در اختلال شخصیت خودشیفته دو جریان به موازات یکدیگر حرکت میکنند:
یک. خودبزرگبینی، جاهطلبی شدید و خود را مستحق امتیازات عالی دانستن. از ویژگیهای بارز این افراد نیاز افراطیشان به دریافت مستمر تعریف و تمجید از سوی دیگران است. در عین حال چنین افرادی بهقدری با موضوع اهمیت خودشان مشغله ذهنی دارند که فرصت یا ظرفیتی دیگر برای داشتن حس همدلی با دیگران ندارند.
دو. احساس عدم امنیت، حساسیت بیش از حد و حس عدم کفایت. اعتمادبهنفس بهظاهر متورم این افراد بسیار شکننده است و احساس خودبزرگبینیشان با احساس بیارزشی و یأس به تناوب جا عوض میکند.
باخ دو نوع اختلال شخصیت خودشیفته را تعریف نمود:
یک. خود بزرگبین
دو. خود کمبین
کوت این نوع شخصیت را ماحصل بروز نقص در خط سیر رشد روانی میدانست. بهعقیده وی والدین چنین کودکی در تدارک حمایت صحیح عاطفی و بذل توجه به نیازهای کودک ناکامل و لذا الزامات روحی کودک را برای دریافت تأیید و تحسین مأیوس میسازند. سرخوردگیهای مکرر کودک از سوی والدین بر توانایی غایی او برای درونسازی احساسات مناسب و مرتبط با قائل بودن احترامبهخود و کنترلبرخود اثر سو میگذارد.
چنین کودک محروم و مأیوسی از نقطهنظر عاطفی یک فرد بدوی باقی مانده و هرگز یک حس صحیح را در خصوص خویشتن خویش بهدست نمیآورد.
کرنبرگ معتقد بود که چنین خودشیفتگی بیمارگونهای حاصل غلیان و وفور احساسات نامناسب خشم نفرت و خصومتورزی در فرد است که کلاً در نتیجه درونسازی روابط مختل و ناسالم با دیگران حاصل میآید. بیمار در اصل قربانی والدینی استثمارگر و ناکارآمد است که ضمن سترون نهادن نیازهای عاطفی کودک موجب میگردند تا همین طفل بعداً نسبت به آنان با خشم و تهاجم پاسخ دهد. این امر نهایتاً منجر به فرافکنی خصومت و نفرت درونی و شکلگیری ساختار فکری پارانوئبد (مبتنی بر سوظن) میگردد که از رفتار کنترلکننده، و خودبزرگبینانه و غیربالغ دراصل برای دفاع از خودش برعلیه سوظنهایش نسبت به محیط پیرامون سود میجوید.
اصولاً لیبیدو و (شور حیات و هیجان لذتطلبی) پس از مرحله خودارضایی ارگانیسم و همگام با رشد سیستم عصبی و بسط هوشیاری و خودآگاهی کودک تدریجاً متوجه خویشتن خویش شده و فرایند نارسیسم اولیه (خودشیفتگی طبیعی) را برپا میسازد. با ادامه رشد و بسط توجه کودک به محیط پیرامون، بخشی از خودشیتگی معطوف به غیر خود شده و در ادامه پس از توجه به همجنس در نهایت متوجه غیرهمجنس و گزینش نهایی آن به عنوان مفعول و جفت جنسی میگردد.
اما اگر این بخش اخیر بدین صورت جهتگیری نگردد و همچنان وقف خود باقی بماند یک خودشیفتگی بیمارگونه شکل میگیرد که چنانچه دست به انتخاب مفعول برمبنای خودشیفتگیاش نیز بزند بالطبع از نوع همجنس بوده و روندی همجنسطلبانه نیز خواهد داشت. افراطیترین وجه قضیه را میتوان در اختلال جنون زودرس ملاحظه کرد که در آنجا نحوه رفتارشان چنان است که انگار کاملاً در مرحله خود ارضایی سابقالذکر باقی ماندهاند و کاملاً از جهان خارج دست کشیدهاند.
کرنبرگ معتقد بود که روانکاو بایستی در طی کار با یک فرد نارسیسیک به امر تعیین و تفسیر تقلاهای وی برای کسب توانایی مطلق از جانب او و نیازش به ایدهآلسازی اولیه و ظاهری روانکاو و نیز سپس سلب اهمیت بعدیاش (در یک قالب برونفکنانه و پارانوییدی و برای بزرگ و مهم پنداشتن خودش و جلوگیری از آسیب دیدن خویشتن متزلزلش) بپردازد. روانکاو باید بداند که بههرحال، سروکار داشتن با اینان و انجام فعالیت درمانی در خصوص آنان بسیار مشکل است. کوت معتقد بود که بیماران نارسیستیک خودشیفته طوری با دیگران رفتار میکنند که انگار اینان جزئی از وجودش بوده و فقط برای تنظیم هیجانات خودش اینان را به کار میگیرند تا موجبات ارتقا اعتماد به نفس خویش را فراهم سازند. اما بعدها، زمانی که درمان موفقیتآمیز از آب درآید بیمار میتواند از رابطهاش با روانکاو برای رشد حس حقیقی خویشتن خویش سود جوید. چنین حسی از ساختاری برخوردار خواهد بود که مالا با نوسانات خلق و خوی بهطور افراطی نابود یا متورم نمیشود.
همچنین بیمار درمانگر را بهعنوان موجودی توانا که به او انرژی میبخشد تلق میکند.
فروید معتقد بود که در نوروز (اختلال عصبی) ناشی از نارسیسم، سلب توجه از جهان خارج به نفع عشق ورزیدن با خود مانع برقراری رابطه عاطفی مناسب با جهان پیرامونی میگردد. حال اگر در طی کار درمان بیمار بتواند بخشی از توجه خود را، اعم از تهاجمی یا لیبیدویی، به فرایندهای فرضی یا واقعی اطراف خود، از جمله روانکاو، معطوف سازد، لذا زمینه برای برقراری نوروز ناشی از پدیده انتقال فراهم میآید.
بهعقیده کوت، اگر بیمار مبتلا به نوروز نارسیسم بتواند نوعی ارتباط را با درمانگر برقرار سازد که او را مستعد درمان روانکاوی نمایدَ، پس دز اینجا ما با یک انتقال مثبت سروکار داریم. ولی اگر انتقال از نوعی باشد که منجر به بروز یک حالت خشمگینانه، متکبرانه و منزوی گردد، ما با یک انتقال منفی روبرو هستیم. در نوع خاصی از انتقال ما با یک حالت متواضعانه و کمکطلبلانه روبرو خواهیم بود.
منابع:
- تشخیص روان تحلیلی ساختار شخصیت، نانسی مک ویلیامز، غلامرضا جواد زاده، نشر ارجمند
ما را در تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید.
[۱] Recurrent attention