میخواهیم مکاتب را از دیدگاه آسیبشناسی بررسی کنیم؛ یعنی در هر مکتبی علت اختلال چه چیزی معرفی شده و بر اساس آن، برای درمان اختلال چه باید کرد. خواهیم دید که چنانچه مکتبی در سبب شناسیِ اختلال به بیراهه برود، در درمان آن نیز به بیراهه خواهد رفت.
حال مکاتب را از لحاظ “زمان پیدایش” بررسی میکنیم.
- مکتب دمونولوژی
این مکتب معتقد بود علت اختلال روانی، رسوخ اجنه، شیاطین و ارواح خبیثه به بدن یک فرد است؛ بنابراین برای درمان اختلال روانی، فرد را شکنجه میدادند (مثلاً کنار یک کوره روشن، غل و زنجیرش میکردند) تا کالبدش به محلی نامناسب برای این ارواح تبدیل شده و فرار را بر قرار ترجیح دهند. چنانچه فرد مذکور باز هم علائم را از خودش نشان میداد، جمجمه وی را سوراخ میکردند. به این عمل «تِرِفینینگ» گفته میشد که توسط ابزاری به نام «ترفین» صورت میگرفت.
- مکتب زیستی
اولین مکتب علمی و مدونی که برای تبیین اختلالات روانی وارد میدان شد.
امیل کراپلین و بلولر، اولین افرادی بودند که درباره اختلالات روانی از این منظر بحث کردند؛ این دو معتقد بودند که اسکیزوفرنی، مبنای زیستی و بدنی دارد.
بنابراین در ابتدا، باور بر این بود که اختلالات روانی سوماتوژنیک[۱] هستند؛ یعنی ریشه در مشکلاتی دارند که مبنای بدنی و عضوی دارد.
علت اختلال از نگاه زیستی
۱) اولین و مهمترین عامل، وراثت است. (ژنها)
۲) زیستشیمی معیوب: که یا مشکل در ناقلهای عصبی است؛
مثلاً در جسم سیاه مغزی در افراد مبتلا به پارکینسون، کاهش ترشح دوپامین را شاهد هستیم
و یا مشکل در هورمونهای شیمیایی؛
مثلاً در افسردگی فصلی افزایش بیش از حد ملاتونین از غده اپیفیز را شاهد هستیم.
۳) مشکلات ساختاری در مغز: یا قسمتی از مغز شکل نگرفته، یا تحلیل رفته و یا از بین رفته (در اثر آسیب یا عفونت)
مثلاً در اختلال شخصیت ضداجتماعی یا مرزی، لب پیشانی به اندازه کافی رشد نکرده.
در اینجا نکته فنیای وجود دارد!
اختلالات روانی که ریشه در زیستشیمی معیوب دارند به دارودرمانی جواب بهتری میدهند تا اختلالاتی که ریشه در ساختار مغز دارند.
۴) عوامل عفونی و میکروبی:
این مورد امروزه با فراگیر شدن آنتیبیوتیکها اهمیت خود را از دست داده است.
در گذشته، آنتی بیوتیک ها یا وجود نداشتند یا به اندازه امروز فراگیر و در دسترس عموم نبودند. درنتیجه اگر فردی یک مشکل ادراری-تناسلی مثل «سیفلیس» داشت، این عفونت درمان نمیشد و آنقدر در بدن میماند که بعد از چند ماه، عفونت خود را به مغز میرساند و تبدیل به «نوروسیفلیس» میشد و فرد مبتلا، رفتارهای جنونآمیز از خود نشان میداد.
درمانهای زیستی
۱) دارودرمانی
اصلیترین درمان زیستی است که اثر ناقل عصبی یا هورمون شیمیایی را تقویت (آگونیست) یا تضعیف (آنتاگونیست) میکند یا میکروبهای عفونی را کنترل کرده و از بین میبرد.
۲) شوک الکتریکی به مغز (ECT)
اگر اختلال روانی، شدید باشد[۲] از این روش استفاده میشود. به این صورت است که یک جریان نسبتاً قوی الکتریکی به صورت گذرا از مغز عبور داده میشود[۳] که در نتیجه آن تعداد محدودی از سلولهای مغز از بین میروند.
این روش گویی ما را به دو سه ماه پرت قبل میکند و حافظه گذشته نزدیک ما را پاک میکند.
هنگامی که یک اختلال روانی شدید ناگهانی شروع شود یا ناگهانی عود کند، ECT بیمار را به دوره قبل از شروع یا دوره قبل از عودِ اختلال پرت میکند. ولی در اختلالاتی که تدریجی شروع شدند یا مزمن هستند ECT کاری از دستش بر نمیآید.
۳) نوردرمانی
برای افسردگی فصلی استفاده میشود.
۴) محرومیت یا کاهش خواب REM
در درمان افسردگی استفاده میشود.
۵) تحریک مغناطیسی فراجمجمهای (TMS) و تحریک عمقی مغز
در درمان افسردگی با ایجاد میدان مغناطیسی، فعالیت پیشانی چپ و به طور کلی نیمکره (که مخصوص هیجانات خوشایند هست) را افزایش میدهند.
نقاط ضعف این مکتب چیست؟
۱. تقلیلگرایی: علت اختلالهای روانی را فقط و فقط در علل زیستی میداند. سایر علل را (محیطی، اجتماعی و روانشناختی) به رسمیت نشناخته و اهمیت آنها را نادیده میگیرد. به همین سبب، تقلیلگرایی زیستی فقط و فقط از درمانهای زیستی بهره میبرد.
توجه داشته باشید که!
تقلیلگرایی فقط زیستی نیست؛ ما میتوانیم به عنوان نمونه، تقلیلگرایی رفتاری-شناختی داشته باشیم. اما تقلیلگرایی در هیچ مکتبی به اندازه مکتب زیستی فراگیر نیست.
اما ایراد اساسی تقلیلگرایی چیه؟…
در تقلیلگرایی، گویی یک سیستمی را فقط مجموعهای از اجزا درنظر میگیریم؛ در حالیکه اجزا وقتی در کنار همدیگر قرار گرفته و سیستمی را ایجاد میکنند، سیستم ایجاد شده ویژگیهایی دارد که هیچ یک از اجزا به تنهایی ندارند. به همین دلیل تقلیلگرایی صحیح نیست؛ چراکه انسان را به یک موجود زیستی تقلیل داده و جنبههای روانشناختی و اجتماعی، نادیده گرفته میشوند.
حالا اگر تقلیلگرایی درست نیست، پس چه چیزی درست است؟
دو دو سطح باید به این سؤال پاسخ دهیم
در سطح سبب شناسی
مقبولترین تبیین در مقابل نظریه سوماتوژنیک، نظریه دیاتز-استرس (آسیب پذیری ارثی-تنش) است که بیان میکند برای آنکه فردی مبتلا به اختلال روانی شود باید دو علت را همزمان داشته باشد؛
اولاً، ژنهایی که او را در برابر اختلال روانی آسیبپذیر میکنند. (آسیبپذیری ارثی)
ثانیاً، محیط زندگی پرتنشی داشته باشد تا ژنهای مستعد، فعال شوند و اختلال بروز کند. (تنش یا استرس)
توجه داشته باشید که! هیچ یک از علل به تنهایی کافی نیستند و حضور هر دو با هم کافی است تا اختلال بروز کند.
فلذا نظریه دیاتز-استرس به خوبی تببین میکند که؛
۱. چرا برخی از افراد، با وجود اینکه تحت تنشهای جدی قرار میگیرند دچار اختلال روانی نمیشوند و چرا برخی دیگر با وجود تنشهای جزئیتر دچار اختلال روانی میشوند؛ چراکه ژنهای مستعدکننده اختلال روانی را دارند.
۲. همچنین افراد مختلف هنگامی که در معرض تنش قرار میگیرند اختلالات روانی مختلفی را نشان میدهند؛ چراکه آسیبپذیری ارثی یک نفر میتواند به “اسکیزوفرنی” باشد در حالیکه آسیبپذیری ارثی یک نفر دیگر به “افسردگی” است.
در سطح درمان
در فاز درمان، نقطه مقابل کاهشگرایی زیستی «دیدگاه التقاطی» است. یعنی درمانگر، یک اشراف کلی به روشهای مختلف درمان در مکاتب مختلف دارد و از آن جایی که تعصب روی مکتب خاصی ندارد، بر اساس نوع اختلال روانی و شدت آن، بهترین درمان را از بین این درمانها انتخاب میکند یا گاهی حتی از ترکیب این درمانها استفاده میشود.
- درمانگر و بیمار را نسبت به آینده درمان ناامید میکند.
مثلاً بیمار افسرده با خود میگوید که من یک آدم عادی نیستم! چراکه چیزی در مغزم کم (سروتونین)، چیزی در خونم زیاد (کورتیزول) و ساختاری در مغزم مشکل دارد (فعالیت کم لب پیشانی چپ). پس من در ایدهآل ترین حالت شاید با حضور دارو بتوانم عملکرد نسبتاً طبیعی داشته باشم. حالا اگر اسکیزوفرن باشد، میگوید من یک بخشهایی از مغزم شکل نگرفته! پس با دارو هم چیزی درست نمیشود… درمانگر هم همین عقیده را دارد که مراجعش، نوعی بیماری بدنی دارد و آدم طبیعی نیست.
سؤال: در مکاتب روانشناختی، نگاه به اختلال روانی چگونه است؟
از نظر مکاتب روانشناختی فردی که اختلال روانی دارد، یک آدم طبیعی بوده حتی فرآیندهایی که منجر به اختلال روانی شدند، فرآیندهای طبیعی هستند. بنابراین سؤال این است که چگونه این فرآیندهای طبیعی، این آدم طبیعی را مبتلا به اختلال روانی کردهاند؟
- مثلاً از “دیدگاه مکتب رفتاری”، کودکی طبیعی را درنظر بگیرید که خواستهای داشته و والدینش آن را برآورده نکردهاند. کودک شروع به قشقرق راهانداختن میکند و والدینش خواسته او را اجابت میکنند؛ درنتیجه، رفتار ناسازگارانه کودک با پاداش روبهرو شده است. حال اگر این رفتار ناسازگارانه و غیرانطباقی تقویت شود، شرطی شدن عامل در کودک اتفاق میافتد. شرطی شدن، نوعی یادگیری در سطح ناهشیار است؛ بنابراین، این کودک در مراحل بعد زندگی خود نیز هربار که خواستهاش رد شود، ناخودآگاه شروع به قشرق راه انداختن میکند.
- یا از “دیدگاه روانتحلیلگری فروید”، همه ما دچار تعارض میشویم؛ منتها کسانی که اختلال روانی دارند، شدت تعارضاتشان بیشتر است.
- مکتب روان
تحلیلگری
هنگامی که برخی پزشکان از دیدگاه منفی و ناامید کنندهای که مکتب زیستی از اختلال روانی ارائه میداد خسته شدند، مکتب روانتحلیلگری به عنوان جایگزین مکتب زیستی پا به عرصه وجود گذاشت. بنیانگذار این مکتب کسی نیست جز فروید.
علت اختلال از نگاه روانتحلیلگری و درمان آن
در مکتب روانتحلیلگری، علت اختلالات تعارضات بنیادی درنظر گرفته میشود که در گذشته فرد (به ویژه کودکی) ریشه دارد. این تعارضات بهوجود آمده اگر حل نشوند؛ فرد آنها را سرکوب (واپسرانی) کرده و به سطح ناهشیاری میبرد. این تعارضات سرکوب شده، در آینده خود را به صورتهای مختلف نشان میدهند.
از دید مکتب روانتحلیلگری، اختلالات روانی یک پوسته (علائم و نشانگان) دارند و یک هسته یا ریشه (تعارضات)؛ بنابراین از بین بردن علائم و نشانگان قدم اول درمان است، درمان اصلی یعنی شناسایی تعارض روانشناختی، آوردنش به سطح هشیار و حل کردن آن (تا دیگر نیازی به سرکوب نباشد)
درنتیجه! اگر در درمان به از بین بردن علائم و نشانگان بسنده کنیم؛ اختلال به صورت دیگری بروز خواهد کرد، چراکه ریشه اختلال، حل نشده است.
۱- مکانیزم دفاعی سرکوب؛ مثال فوبی
اگر فوبی یک بیمار را با روش مواجهه رفتاری درمان کنیم؛ ترس فرد از موضوع فوبی از بین میرود. اما اگر ریشه اختلال که «اضطراب اختگی» است حل نشود، فوبی از این موضوع به موضوع دیگری جابجا خواهد شد!
علت فوبی از نگاه فروید: فروید در “مرحله سوم رشد روانی-جنسی (مرحله آلتی یا فالیک)” از عقده ادیپ (برای پسران) و عقده الکترا (برای دختران) حرف میزند؛ که عبارتند از تمایل کودک به تصاحب والد غیرهمسان.
فروید در این مرحله، برای پسران از «اضطراب اختگی» و برای دختران از «رشک آلتی» صحبت میکند. کودک در این مرحله، همانندسازی با والد همسان انجام میدهد؛ یعنی کودک، نظام ارزشی والد همسان را میپذیرد و آن را درونیسازی میکند.
اگر این همانندسازی با والد همسان به خوبی انجام شود؛ علاوه بر این که فرامن شروع به شکلگیری میکند، عقده ادیپ و اضطراب اختگی برای پسران و عقده الکترا و رشک آلتی برای دختران نیز از بین خواهد رفت. (تعارض، حل میشود)
ولی اگر این همانندسازی با والد همسان به خوبی انجام نشود؛ اضطراب اختگی باقی میماند و از آنجایی که موضوع ممنوعهای است، فرد اضطراب اختگی را سرکوب میکند. سپس اضطراب اختگی به صورت نمادین، به صورت یک موضوع بیاثر جابجا میشود و آن موضوع بیاثر تبدیل میشود به همان موضوع فوبیک.
مثلاً موضوع اضطراب اختگی به صورت نمادین به موضوع اسب جابجا میشود و فرد، دچار فوبی اسب میشود.
- مکتب روانتحلیلگری معتقد است گاهی اوقات، هسته (ریشه) و پوسته اختلال، ضد هم هستند!
۲- مکانیزم دفاعی انکار؛ مثال ترس و سوگ (نگرش پادهراسانه)
افرادی که به ظاهر خیلی شاجاعانه عمل میکنند، حتی در موقعیتهای خیلی خطرناک باز هم به گونهای رفتار میکنند که گویی ترسی از موضوع ندارند، از دید نگرش پادهراسانه، اینها افرادی بسیار ترسو هستند! به قدری ترسو هستند که مجبور شدند ترسناک بودن موضوع یا ترسشان از موضوع را انکار کنند.
چرا؟ ما زمانی دست به دامن “مکانیزم دفاعی انکار” میشویم و یک واقعیت کاملاً آشکار را کتمان میکنیم، که اصلاً و ابداً نمیتوانیم با آن واقعیت کنار بیاییم.
توضیح با مثال: والدینی را درنظر بگیرید که کودکشان را از دست دادهاند؛ اولی پذیرفته و مشغول عزاداری است اما نفر دوم اصلاً نمیتواند با این واقعیت کنار بیاید؛ درنتیجه دست به دامن مکانیزم دفاعی انکار شده و بهگونهای رفتار میکند که گویی بچهاش را از دست نداده و قرار است برگردد. حتی به کسانی که برای فرزندش عزاداری میکنند، اعتراض میکند.
کدام یک غمگینتر است؟ نفر دوم… به همینخاطر افرادی هم که ترسناک بودن موضوع یا ترسشان از موضوع را انکار میکنند؛ نشاندهنده این است که به قدری ترسو هستند که نتوانستهاند ترسناک بودن موضوع را بپذیرند و آن را انکار کردند.
فلذا در پوسته و به ظاهر آنها افراد شجاعی هستند، ولی در ریشه و باطناً بسیار ترسو هستند.
۳- مکانیزم دفاعی واکنش وارونه؛ مثال مانیا و خودشیفتگی
چیزی که ما نشون میدهیم دقیقاً عکس حالتی است که واقعاً وجود دارد و باید بروزش بدهیم.
- فروید میگوید مانیا یا سرخوشی، یک واکنش وارونه است به افسردگی درونی؛ احساسی که واقعاً در فرد وجود دارد و باید آن را بروز دهد، غم است ولی سرخوشی را بروز میدهد.
- در خصوص افراد خودشیفته گفته میشود علت رفتارهای خودشیفتهوار واکنش وارونه است به عزت نفس پایین. از آن جایی که این افراد عزت نفس شکنندهای دارند و با کوچکترین انتقادی، عزت نفسشان پایین آمده و شروع میکنند به بروز رفتارهای خودشیفتهوار.
فروید علت «اختلال اضطراب فراگیر» را فروریختن سد مکانیسمهای دفاعی میدانست؛ چراکه در این زمان است که فرد با واقعیت به صورت عریان مواجه شده و چون طاقت آن را ندارد به شدت مضطرب میشود.
ادامه دارد…
کمان حالتون رنگین!
ما را در تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید.
[۱] زاییده بدن
[۲] مثل اسکیزوفرنی یا افسردگی شدید که با افکار خودکشی همراه است.
[۳] عین یک صرع مصنوعی؛ که در آن یک تخلیه الکتریکی ناگهانی در بخشی یا کل مغز رخ میدهد.