این بار سراغ مهمترین فیلم یکی از مهمترین فیلمسازان تاریخ سینما میرویم: از نفس افتاده (۱۹۶۰) ساخته ژان لوک گدار، فیلمی جریان ساز که قویا درونمایه و اجرایش در هم تنیدهاند.
میچل :پاتریشیا بیا بریم رم، چون من تو رو دوست دارم
پاتریشیا :ولی من مطمئن نیستم که تو رو دوست داشته باشم
میچل :کی مطمئن میشی؟
پاتریشیا :به زودی
میچل :به زودی یعنی چقدر؟ هشت ثانیه، هشت دقیقه، هشت روز، هشت قرن
پاتریشیا :هشت روز خوبه
میچل :زن ها همیشه کاری رو که میتونن توی هشت ثانیه انجام بدن هشت روز طولش میدن
اینها سخنان میچل جوان تیکه و پاره فیلمی تیکه پاره نما است که در هتلی در فرانسه به دختر آمریکاییِ زیبایی گفته میشود که در فرانسه به روشنفکری مشغول است. اینکه چه چیزی در شخصیت میچل دستمایه تحلیل روانشناختی میشود میتواند اختلال شخصیت ضداجتماعی عیان او باشد که در دقایق اول فیلم پیداست. میچل به آب خوردنی ماشین میدزدد، همدست زنش را که به او علاقه مند است رها میکند، بد رانندگی میکند، از دست پلیس فرار میکند و زمانی که پلیس پیدایش میکند، یکی از پلیسها را میکشد و در ادامه تا آخر فیلم قهرمان هر لحظه ممکن است به دام قانون بیافتد.
با روان حامی همراه باشید
نکته عجیبی که درباره شخصیت میچل مطرح است این است که او در عین حالی که آدم ولگرد و بیاخلاقی به نظر میآید دغدغههای فلسفی دارد، در صحنهای که با معشوقهاش در هتل است مدام نشخوار میکند که نمونهای از آن در زیر آمده است:
میچل :پاتریشیا تو به مرگ فکر میکنی؟ من خیلی به مرگ فکر میکنم
پاتریشیا :میچل لطفا حرف های بهتری بزن
به راستی چه چیزی باعث میشود که میچلِ ولگرد مرگ اندیش بکند و دختر به ظاهر متفکر فیلم از نفس افتاده حتی شهامت تفکر مرگ را ندارد. شاید بتوان فرض را بر این گذاشت که از آنجایی که میچل در طول فیلم و در حقیقت در طول زندگیاش بسیار به مکافات و مرگ نزدیک است او را تا به این حد خالص و عاشق زندگی و مرگ کرده است، اما میتوان پرسشی عمیق تر مطرح کرد: نکند چونکه میچل مرگاندیش است در نتیجه عاشق زندگیست و دست به هر کاری میزند تا دمی بیاساید؟
چیزی که از پاسخ این پرسش مهمتر است این است که میچل برای زندگی خود ارزش قائل است هر چند تکانشی؛ و فیلم از نفس افتاده به شدت پیگیر اوست نه پیگیر معشوقه ی میشل (پاتریشیا) که نه تنها مدام در حال فکر کردن و تردید است بلکه باید برای بیشتر ماندن در کشور آزادی مثل فرانسه به اجبار در سوربن فرانسه ثبت نام کند و مقالههای روشنفکری بنویسد و برای انتشار مقالههایش به مردهای بالادستیاش بوسه بدهد.
چرا میچلی که هم دوربین و هم ما دوسش داریم توامان برای زندگی له له میزند و در عین حال به مرگ میاندیشد؟ شاید روشنترین پاسخ را وجودگرایان بدهند. اروین یالوم در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال به نقل از ادبا و علمای وجودگرایی میآورد شیوههای انکار مرگ بسیارند، با این حال یکی از اساسیترین ابزارهای انکار مرگ اعتقاد و وابستگی به نجاتدهندهای غایی و اعتقاد به استثنایی بودن است (۱۹۸۰) پاتریشیا در فیلم وابسته به مردان قدرتمند بالادستی خویش است تا مقالهی او را چاپ کنند، اگر چنین نکنند چه میشود، از رفتارهای پاتریشیا پیداست که احساس ناامنی میکند و در بدترین شکل (شاید بهترین شکلش) او را یاد نجاتدهندهی غایی نداشتن در نتیجه میرا بودن آدمیزادی بیاندازد؛ اما در آن سوی طیف میشل است که راست راست برای خود راه میرود و نه نحاتدهندهای میشناسد و نه حتی سقوط کنندهای؛ صرفا سیگار و عینک تیره را میشناسد و با روزنامه کفشهایش را پاک میکند.
اینکه در ابتدای متن مدعی شدم درونمایه و اجرای فیلم از نفس افتاده در هم تنیده هستند از آن روست که از لحاظ درونمایه ما با قهرمانی (میشل) رو به رو هستیم که در لحظه زیست میکند و به جز لحظاتی که شتابی دارد تا چیزی لذت بخش را لمس کند فیلمساز چیز دیگری را نشان نمیدهد و تنها پرش میزند روی لحظاتی که میشل دارد به لذت دسترسی پیدا میکند. این پرش زدن ها در تصاویر هم دیده میشود و در زبان سینما جامپ کات نامیده میشود و به این معناست که دو تصویر که تداوم زمان و مکان ندارند به یکدیگر پیوند زده میشوند و در نتیجه تصویر در ذهن مخاطب پرش میگیرد. مثل میشل که ذهنش تداوم زمان و مکان ندارد و تنها از لذتی به لذت دیگر پرش میکند.
پاتریشیا :تو تو کتاب نخلهای وحشی فاکنر رو خوندی؟
میشل :گفتم بیا عشق بازی کنیم
پارتیشیا :گوش کن جمله آخرش خیلی قشنگه : «بین غم و نیستی، من غم را انتخاب میکنم» تو کدوم یکی رو انتخاب میکنی
میشل :غم یه چیز احمقانهست، من نیستی رو انتخاب میکنم
از همین مکالمه در میانه فیلم پیداست که ریشه میل میشل به زیستن از کجا ناشی میشود ازینکه تا به چه حد خود را نزدیک مرگ میداند.
منبع:
یالوم. اروین. ۱۹۸۰. روان درمانی اگزیستانسیال. ترجمه سپیده جبیب. نشر نی.
