وجود در میان دو نیستی قرار گرفته است ، ما زمانی نبودیم و زمانی نخواهیم بود . آن چیز که میان این دوست ، همواره درگیر جلوه های مختلف نبودن است که آن را رنج مینامیم . رنجی که لاجرم آن را خواهیم کشید ، و انتخابی برای مواجه شدن با آن نداریم ، اما میتوانیم چگونگی این مواجهه را تعیین کنیم . با روان حامی همراه باشید .
“اضطراب چیزی نیست که ما داریم ، بلکه چیزی است که هستیم.” ( می ۱۹۷۷ )
فلسفه مدرن با خود ارمغانی داشت که بازپس دادن آن ناممکن به نظر میرسد . کاویدن انسان . هرچند سالها پیش ، سقراط تمامی متفکران هم عصر و پس از خود را فراخواند تا نگاه خویش را از محیط و طبیعت و هستی آشنا و شناسا به خویشتن خویش متوجه سازند و به قول خودش زیاده خواهی نکنند ، این دعوت تا عصر مدرن بی پاسخ ماند .
اگزیستانسیالیسم به عنوان فلسفه ای که ریشه های خود را وامدار کسی نمیداند ، اساسی ترین پاسخ ها را به سوالات ما درباره وجود و انسان میدهد .
در این نوشتار ابتدا از وجود و هستی سخن میگوییم ، سپس از حضور لازم نیستی برای معنا بخشی به آن و پس از آن رنج و دلایل آن را از منظر اگزیستانسیالیسم تبیین میکنیم .
اصلی ترین خواسته زندگان زندگی ست . باقی ماندن ، به هر قیمتی . داستایوفسکی در جنایات و مکافات میگوید : “محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ می اندیشد اگر در بلندی بر فراز صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش به روی آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاه ها و اقیانوس ها و سیاهی ابدی ، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و در این وضع ناگزیر باشد که تمام عمر ، هزاران سال ، برای ابد بایستد باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فوراً بمیرد . فقط زیستن ، زیستن و زیستن … هرطور که باشد ! اما زنده ماندن و زیستن … عجب حقیقتی ! ”
رازی در وجود ماست که از زندگی صیانت میکند ، هستی را با تمام وجود میخواهد ، و از نیستی میگریزد. شاید بی ربط به نظر برسد و حوصله نکنید ، اما این به همه ما انسان ها ربط دارد ، همه رنج های ما در همین هستی شکل گرفته است .
انسان طوری شکل گرفته که از نیستی میگریزد ، کما اینکه وجود او میان دو نیستی گرفتار شده ، او زمانی نبوده و زمانی نخواهد بود و این قاب نیستی در اطراف نقاشی هستی همواره وجود دارد.
موضوع اینجاست که تفکیک (بودن – شدن) با (نبودن – نیست شدن) به این سادگی نیست ؛ تار و پود هستی از نیستی شکل گرفته است و بنابراین همواره نیستی تصویری از خود در هستی منعکس میکند ، این تصاویر همیشه هستند و ضروریند و باید باشند ، بنابراین در همه ما انسان ها مشترک اند . فیلسوفان اگزیستانسیال نام شکل های مختلف زیستی در هستی را “مفاهیم وجودی” گذاشته اند و حاصل آگاهی به آن ها را که تنشی در ذهن و تحولی در اندیشه است را “اضطراب وجودی” .
مفاهیم وجودی که در این نوشتار مختصر توضیح داده میشوند عبارتند از مرگ ، آزادی و انتخاب و مسئولیت ، تنهایی و بی معنایی زندگی .
حال بگذارید بیشتر بگویم ، همه ما میدانیم که میمیریم ، ترس از نیست شدن در همه ما هست مگر میشود نباشد ؟ همه ما باید در زمان نامعومی بمیریم . و علاوه بر این اطرافیان ما هستند که هر لحظه ممکن است بمیرند و نه تنها به وجود خود ، بلکه به قسمتی از وجود ما که عمیقاً با آنها پیوند خورده است برای همیشه خاتمه دهند .
در این میان مسئله زندگی هست ، آن چیز که باید ساخته شود ، آن چیز که باید انتخاب شود و مهمتر از همه “اصالت” داشته باشد . ( جلوتر بیشتر در مورد اصالت خواهم گفت ) زمانی که مرگ را عمیقا دریابیم میفهمیم که باید عمل کنیم . باید کاری کنیم . یعنی انتخاب کنیم . برای درک بهتر این موضوع بگذارید مثالی از داستان جاودانه ها نوشته خورخه لوییس بورخس بزنم . داستان لژیونری است که به نیت یافتن عصاره جاودانگی به شهر جاودانه های سفر میکند ، در میانه راه در حالی که همراهانش خسته شده و نایی ندارند خودش هم مریض احوال و تب دار میشود . در میان بیهوشی و هذیان تب به خود می آید و خودش را میان مردمانی بدوی ، چهره هایی کثیف و ژولیده خوابیده در منزلگاه هایی به مانند قبر میابد . همانند انسان اولیه .
او در میابد که به شهر جاودانه ها رسیده است . مردمانی که میبیند همان نامیرایان هستند ، و منزل های قبر مانند خانه های آنهاست . تجربه پس از جاودانگی از منظر بورخس بسیار جالب است. انسانی که پایانی ندارد ، محدودیتی ندارد در قدم اول چه چیز را از دست میدهد ؟ اراده برای زیستن را . زیرا اضطرابی برای عواقب تصمیم وجود ندارد ، هنگامی که تصمیم اشتباه حیات را تهدید نکند ، و میل به هستی از طریق انتخاب های درست در لحظه های حساس ارضا نشود اراده برای عمل کردن نیست خواهد شد و پس از آن این انسان آنقدر جلو میرود تا هرآنچه به عنوان مظهر تمدن میشناسیم فروریزد .
انتخاب ، هستی ما را میسازد؛ هشیارانه و آزادانه شکل گرفته است، بنابراین پیامد مورد انتظار آن مسئولیت است. در نهایت ما و فقط ما در برابر نقاشی زندگیمان مسئولیم ، ما و فقط ما انتخاب کردیم ، هیچ فشاری ، هیچ محدودیتی و جبری نمیتواند مارا از مسئولیت ساقط کند . همیشه راهی پیش روی انسان هست ، عصیان یا مظلومیت ، سختی یا آسانی . انتخاب در این لحظات حساس به هستی تحقق میبخشد .
از منظر فیلسوفان اگزیستانسیال انسانی که از نیستی به این دنیا پرت شده است آزاد است تا انتخاب نماید ، بهای این آزادی مسئولیت است ، یا بهتر بگوییم اضطراب ناشی از مسئولیت .
مسئولیت این انتخاب میتواند انزوا و تنهایی باشد . به سبب راه هایی که برگزیدیم همراهانی را از دست خواهیم داد ، و شاید گاهی همه آنها را . تنهایی به جز پیامد انتخاب به خودی خود نزد متفکرین وجودی معنا دارد .
پیش از آنکه به مفهوم تنهایی بپردازیم لازم است اندکی راجع به چیزی صحبت کنیم به نام دنیای پدیدارشناختی . پدیده ها در دنیای بیرون از ما به صورت های مختلفی در ذهن ما پدیدار میشود ، درک شما از نهایت درد جسمی با درک فردی که به صورت هفتگی شیمی درمانی میکند ، متفاوت است . همین طور است فهم ما از عشق ، غم ، سوگ و تمامی پدیده های هستی . تجربه در پدیدارشناسی بسیار کلیدی است . در واقع تجربه هم مولد دنیای پدیدار شناختی و هم محتوی آن است. یعنی آنچیز که فهم های مختلف مارا میسازد تجارب مختلف است ، و آن چیز که در بین ما انسان ها تفاوت دارد تجربه کردن یک موضوع واحد به شیوه های متفاوت است .
به این صورت است که هرچقدر هم صمیمیت افزایش پیدا کند ، حقیقت وجودی ، آنچیز که واقعا هستیم را هیچگاه هیچکس نخواهد فهمید . خواهی فاش نکنیم و خواهی در فاش کردنش ناتوان باشیم . هیچگاه کسی “من” نمیشود و من ناتوان خواهم بود که دنیای پدیداری فرد دیگر را به تمامیت و کمالی که در ذهن اوست درک نمایم . بنابراین انزوا جبر زندگی است .
بله ، جبر . همانقدر که هستی هشیار و آزاد است ، نیستی جبری و ضروری است .
در طول ساختن این انتخاب ها متوجه اشتباهات خود میشویم . آنچیزی که روزی تمام معنای زندگی شما بود امروز بی ارزش است . مثالی میزنم تا شاید تجربه های خویش را به یاد آورید . آلن دوباتن در کتاب جستار هایی در باره عشق مینویسد : “..یکی از غم انگیز ترین جنبه های یک رابطه آن است که چقدر سریع به یکدیگر عادت میکنیم . با کسی آشنا میشویم و از این آشنایی بسیار خرسندیم ، بعد همان کسی که تماشای مچ دست . یا شانه اش میتوانست مارا به هیجان بیاورد حالا میتواند در کنار ما لمیده باشد و ما کمترین احساسی از جذابیت حس نکنیم. ”
ما کسانی هستیم که در زندگی خود و برای زندگی خود معنی آفریدیم ، و همان کسانی بودیم که با چشم خویش نظاره گر از دست رفتن آن معنا بودیم . و این مقدمه ما را بلافاصله با این نتیجه میکوباند که چه زمانی معنای فعلی من از دست خواهد رفت ؟
و تازه پس از آن است که با این سوال ترسناک مواجه میشویم که آیا زندگی به خودی خود معنایی دارد ؟
نه . زندگی معنای مشخصی ندارد ، اگر غیر از این بود تمام انسان ها به سبک یک معنا زندگی میکردند . اما نکته اینجاست که موضوع محتوا معنا نیست . تنها یک محتوی خاص معنای زندگی نیست . در واقع تنها چیزی که میان همه ما انسان ها مشترک است جست و جوی معناست . معنای زندگی “یافتن معنا برای زندگی” است . همین تلاش . همین فرآیند .
بنابراین هستی مستلزم نیستی است . زیرا از طریق این مفاهیم وجودی اضطراب آور ( مرگ ، مسئولیت ، تنهایی و بی معنایی )
آن را درون خود پرورانده است . پل تیلیش (۱۹۵۲) اشاره میکند که انسان به سبب برخی شرایط ذاتی خویش از این آگاهی ها گریزان است .
این گریز چه بهایی برای ما دارد ؟ پاسخ این است که به قیمت اصالت ما تمام میشود . اصالت به معنای یکتایی است ، به معنای منحصر به فرد بودن است . به معنای این است که آنچیز باشیم که هستیم ، فعل “بودن” را تحقق دهیم و در یک کلام هست بشویم .
تبعا اصالت لازمه سلامت است . ما تنها زمانی میتوانیم در سه سطح وجود ( خود ، دیگری و طبیعت ) سالم باشیم که اصیل و صادق برخورد کنیم . و آن زمانی که اصالت از بین برود رنج پدید می آید . رنج امروز شما .
در قسمت بعدی این پست درباره نشانه های روانرنجوری ، آن تاثیری که اضطراب بر رفتار و هیجان شما خواهند داشت صحیت خواهیم کرد .



سروش جاویدنیا