تحلیل را با این سوال ساده شروع میکنیم: چرا شعر «به طور خاص شعر سپید » را نمیشود برای دیگری توضیح داد؟
نویسنده: فرید حاجی
این یک شعر سپید از گروس عبدالملکیان است:
دستهای هم را گرفته بودیم
تو در شب قدم میزدی
من
در تاریکی
این شعر سپید دربارهی چیست؟ عشق؟ تنهایی؟ وصال؟ فراغ؟ همینها؟ واقعا همینها؟ به راستی خواننده تنها همین عبارات را احساس میکند؟ چه کسی میتواند این شعر را توضیح دهد؟ یا معنا کند؟ یا اصلا پرسشی وحشتناکتر: چه کسی میتواند بگوید شعر در او چه چیزی را زنده کرده است؟
با روانحامی همراه باشید
همانطور که مدعی هستیم شعر غیرقابل تفسیر است، ما بقی هنرها هم به همین شکل است؛ چه کسی میتواند توضیح بدهد که فیلم چشمان کاملا بسته (۱۹۹۹) ساخته استنلی کوبریک درباره ی چیست؟ درباره تعهد و زناشویی؟ همین؟ واقعا همین؟ یا چه کسی میتواند توضیخ بدهد فلان موسیقی، فلان نقاشی و الی آخر.
این ناتوانی زبان در توضیح هنر و به طور خاص شعر از کجا میآید؟
«توضیح دادن»، «معنا کردن»، «گفتن» همگی ابزار آلات زبان هستند تا در نتیجه مفهوم را انتقال دهند و راهی به سوی انتقال واقعیت پیدا کنند ولی گویا فلاسفه پسامدرن خبر ترسناکی میدهند که به زعم شاعران بسیار خوشایند است.
این یک شعر سپید از هوشنگ چالنگی است:
سمور!
من که بمیرم
ماه را بچر!
موضوع این شعر سپید چیست؟ خودشیفتگی شاعر است که ماه را جایگزین خود کرده؟ پس به چه علت خود را حقیر کرده و به نوعی سمور را همبستر خویش میداند؟ نکند ماه و سمور پیوندی پنهانی دارند و اخیرا سمور باشکوه و ماه حقیر شده است؟ این تفسیر که رفته رفته به سالاد کلمات کشیده میشود، چیزی نیست جز تفسیر بداهه و بدون قطع نگارنده از شعر، که هیچ معلوم نیست که معنایی از شعر در آن هست یا خیر؟
فلاسفه یا روانشناسان یا زبانشناسان چه پاسخی در برابر این وادی پر از حس ولی بیمعنا دارند؟ در این نوشته تنها به تحلیل کوتاهی از مقدمه کتاب تفسیر خواب فروید نوشته شیوا رویگریان میپردازیم:
نیچه حقیقت را قدیمیترین توهم بشر میداند. نزد فروید حقیقت حتی از این نیز موهومتر و دیریابتر است، همانند داوری. برای روانکاوی حقیقت میتواند تکههای «حقیقت» باشد که از زمان گذشته، از شکل افتاده و بیارتباط به هم، نزد ما باز میگردند (منبع)
با توجه به خطوط اخیر میتوانیم جستن حقیقت را به جستن معنای شعر تشبیه کنیم؛ به عبارتی دیگر معنای شعری در کار نیست؛ بلکه شعر به وسیله واژههایش چیزیهایی را در درون ما دستکاری میکند.
لکان تحلیل روانی را بر تحلیل زبانی استوار میکند. نظریهپردازان و هنرمندان پستمدرن، پسا-لکانی و اکوفمینیست جملگی در پی راهی هستند که در آن بشریت اخلاقی خلق کند که در آن انسان شاکر باشد، شاکر آگاهی خود از نقش ثانوی خود در هستی، و نیز شاکر آگاهی خود از طعن واقعیت که همواره بیشتر بیرون زبان میماند و در دام تخیل ما –گفتمانما- نمیافتد. واقعیتی که گویی زبان هم پنهانش میکند و هم رخنههایی در آن ایجاد میکند (منبع).
در خطوط اخیر شاید بتوان به پرسش اصلی این نوشته پاسخی داد، و آن این که واقعیتی که از شعر در ذهن و جان ما حاضر میشود بیرون زبان میایستد و ما عملا نمیتوانیم معنایی برای چنین شعرهایی در زبان بگنجانیم.
این یک شعر سپید از احمد شاملو است:
خواب چون درفکند از پایم
خسته میخوابم از آغاز غروب
لیک آن هرزه علفها که دست
ریشه کن میکنم از مزرعه،روز،
میکَنَم شان شب در خواب، هنوز
این که احمد شاملو در این شعر سپید دغدغه روزانه خود را در خواب شبانه با تشبیهی خلاقانه به شعر کشیده است، یکی از هزاران نمونه کجاییِ منبعِ شعر است.
بهای مدرنیته دردهای روانپریشانه و رواننژندانه است. تمدن انسان را ناخشنود میکند و بالقوه یا بالفعل در برابر جامعه قرار میدهد (منبع).
در شعر شاملو نیز دقیقا جملات بالا عیان است. شاعر از دردی روحی مینالد که تنیده در رویدادهای روز است.
در پایان با بیتی از صدرنشین غزلسرایان حضرت حافظ شیرازی شما را به اشعار سپید میسپاریم:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
سپاس از محسن موسوی
برای تنظیم اعتبار اشعار
منبع:
بخشهایی که در پرانتز به رویگریان نسبت داده شده است، نقل قولی مستقیم از بخشهایی از مقدمه شیوا رویگریان در کتاب تفسیرخواب فروید است.
