تحلیل روانشناختی رمان بزرگ « جزء از کل »
نویسنده: استیو تولتز
ترجمه: پیمان خاکسار
نویسنده تحلیل : فرید حاجی
درباره جزء از کل چه میتوان نوشت؟ در پاسخ کسی که میپرسد «کتاب درباره چیه؟» چه میتوان گفت؟ زندگی؟ جاودانگی؟ تنهایی؟ عشق؟ خانواده؟ بیپولی؟ رسانه؟ عمق؟ معنا؟ معناباختگی؟ پلشتی؟ جفنگی؟ سیاهی؟ عسل ادبی؟ بهتر است به پرسشگر پاسخ داد: خودت مواجه شو تا به دامان دروغ نیافتادم. رمان به شکلی وحشیانه درباره انسان امروزی است.
با روان حامی همراه باشید
نکته اخلاقی: هرگونه نقلقول مستقیم از متن هر کتابی در این تحلیل به شکل کج نویسی آورده شده و مابقی متن نوشته تحلیلگر است.
شاید پرتکرارترین سوال حین مطالعه رمان جزء از کل این باشد که: آیا واقعاً مُشتی کلمه این عواطف را در درون خواننده زنده میکند؟ آیا کلمات اینهمه قدرت دارند؟
قهرمان رمان جزء از کل ، جسپر که راوی اصلی است، نوجوان پسری است که حوادث زندگی خودش در ارتباط با اطرافیان مهمش را تعریف میکند:
مارتین دین: پدر جسپر.
تری دین: عموی جسپر.
یکی از پرسشهای اساسی قهرمان این است که مسیر زندگی پدرش بدبختانهتر است یا عمویش؟ و دغدغهاش این است از دست هر دو فرار کند، چراکه بزرگترین ترسش این است که یکی شود مثل پدرش
پدرش به قول راوی: «حل کردن معماهای مختلف هستی» را برگزیده و عمویش به شکلی جفنگ و وحشیانه تن به عیاشی پوچ هستی سپرده و روی افکار جامعه موجسواری میکند، مثلاً آنقدر در خیابان ولگردی میکند تا جیبش را بزند، از کنش جیب زده شدن خوشش میآید.
البته این سوال مستقیم طرح نمیشود که کدام زندگی بهتر است؛ ولی آنچه که عیان است دو سر طیف بودن سبک زندگی پدر و عموی قهرمان است. این که قهرمان به کدام مسیر برود به روشنی میگراید و شقاوت به دور است، پرسشی وجودی و سنگینی است که در نظر وجودگرائیان اضطراب زاست؛ اینکه باید با آزادی خویش در زندگی چه کنیم؟ میلان کوندرا در رمان عمیق «بار هستی» معتقد است، هستی سبکی تحملناپذیری دارد چون سرنوشت آدمیزاد فقط یکبار است و هیچ مشخص نیست، چیزی که معتقدیم دنیا را متعالی میکند، شاید دنیای ما را متلاشی بکند و بلعکس. پس کاملاً غیرقابل پیشبینی است و این دوراهی وجودی همان «اضطراب وجودی» ای است که اگزیستانسیالیستها مدام یادآور میشوند.
در قسمتی از رمان جسپر، از پدرش میگوید:
پدر من که بود….
او مردی بود که برای اولین بار به من گفت اگر اسم بیمه عمر بیمه مرگ بود، هیچکس آن را نمیخرید….. او فکر میکرد آدمهایی که کتاب نمیخوانند نمیدانند تعداد زیادی از نوابغ مرحوم منتظرشان نشستهاند. او فکر میکرد شور مردم برای زندگی نیست، برای شیوه زندگی است….
بههرحال او مغزی داخل یک ظرف نبود که صرفاً نظریه صادر میکرد، انسانی بود که احساسات داشت و همین احساسات بیمارش کرد….. هر بار که میشنید مادری در پارک با نگرانی بچهاش را صدا میکند، او هم اسم بچه را فریاد میزد، همیشه این احساس شوم را داشت که برای هوگو کوچولو (یا هر اسم دیگری که داشت) اتفاق بدی افتاده است….. میتوانست با همه همدردی کند و اگر میفهمید کسی در دنیا رنج میبرد باید به خانه میرفت و دراز میکشید….
پدرم همیشه معتقد بود مردم اصلاً سفر نمیکنند بلکه تمام عمرشان به دنبال شواهدی میگردند تا اعتقاداتی را که از ابتدا داشتهاند توجیه کنند
چرا قهرمان آنقدر میترسد که به چیزی شبیه به پدرش تبدیل شود؟ رمان به زبان قصه درنتیجه به عمیقترین شکل ممکن پاسخ ما را میدهد، ولی روانشناسی نوین چه پاسخی برای این ترس دارد؟ ریشه این ترس را در کجا میداند؟
پل واکتل، رواندرمانگر شهیر و خلاق، معتقد است: مرض روانی نباید بیش از مدت معینی طول بکشد، اگر این اتفاق بیافتد پس حتماً رویدادی در بیرون این مرض را دامن میزند.
پرسش اینجاست که چرا باید کسی کمر به ادامه دادن مرض روانی خود ببندد؟ پاسخ روشن است چراکه رها شدن از دست امراض و ناسازگاریهای روانی برای انسان اضطراب زاست. همانطور که طرحواره درمانگران معتقدند:
تداوم طرحواره به هر چیزی اشاره دارد که بیمار میخواهد انجام دهد تا وضعیت فعلی طرحواره را حفظ کند (طرحواره به معنای تفکر قالبی غلطی است که هیجان، رفتار و روابط میانفردی معیوبی را برای فرد رقم میزند) تداوم طرحواره تمام افکار، احساسات و رفتارهایی را در برمیگیرد که بهجای بهبود طرحواره، درنهایت باعث تقویت آن میشود. فرد از طریق تحریفهای شناختی، موقعیتها را بهگونهای سوءتعبیر میکند که باعث تقویت طرحواره شود (یانگ، ۲۰۰۶) مثلاً قهرمان رمان جزء از کل مانند پدرش رویدادهای ممکن را به منقبضترین شکل ممکن که شیوهای افسرده ساز است، معنا میکند؛ چراکه پدرش او را از آموزش در مدرسه (کنشی در اجتماع) ساقط کرده و به کتابخوانی بیمارگونه افراطی افسرده ساز گوشه انزوا در خانه دعوت کرده:
از دورانی که پدرم سعی کرده بود خودش به من درس بدهد زمان زیادی گذشته بود. برای جبران سپردن من به سیستمی که حقیرش میشمرد، بهطور منظم کتابهایی روی میزم میگذاشت که رویشان برگههای کوچک چسبانده بود. «اینرو بخون، لامصب خداست» افلاطون، نیچه،…………. درباره تمام این نوابغ بیچونوچرا باید بگویم که علاقه و احترامشان فوقالعاده است. درباره تمام این نوابغ بیچونوچرا باید بگویم که علاقه و احترامشان به یک نوع انسان (خودشان) و ترس و نفرتشان از نوع دیگر (بقیه آدمها) روی اعصابم بود. هم به این خاطر که اعتقاد داشتند آموزش عمومی در کل جهان باید متوقف شود مبادا تفکر را نابود کند، هم بهاینعلت که تمام تلاششان بر این بود که هنرشان برای بیشتر مردم غیرقابل درک باشد، هم به این دلیل که همیشه چیزهای غیردوستانهای مثل اینها میگفتند: «سه تا هورا برای مخترعان گاز سمی»……….. تمام آدمهایی که من میشناختم چیزی نبودن جز جنازههایی که داشتند در حالت عمودی میپوسیدند چون تماشای فوتبال را به خواندن ویرژیل ترجیح میدادند. این روشنفکرها تف کرده بودند: «سرگرمی تودهها مرگ تمدن است» ولی من میگویم اگر یک انسان به چیزی کودکانه بخندد و تنش از لذت گرم شود، چه اهمیتی دارد این لذت از یک اثر هنری والا باشد یا بازپخش سریال کمدی طلسم شده از تلویزیون؟ چه فرقی میکند؟ آن انسانها لحظهای درونی فوقالعادهای داشته و از همه مهمتر، مجانی حال کرده…. شخصاً فکر میکنم از «میل عوام به شادی» نبود که تنفر داشتند، بیشتر از این بیزار بودند که میدیدند عوام گاهی به آن دست پیدا میکنند.
خلاصه که هرچقدر قهرمان یا همان راوی داستان جزء از کل سعی بر چشمپوشی کردن بر تاریکی اندیشه دارد و قصد دارد قسمت دیگر وجودش را بپروراند که مانند عمویش تری دین، زندگی خواه است و تجربهگرا ولی هر چه قصه بیشتر جلو میرود بیشتر مغلوب آن بخش از وجودش میشود که مانند پدرش مرگاندیش بود و منقبض.
در پایان اشارهای به صحبتهای فیلمساز بزرگ تاریخ سینما عباس کیارستمی درباره میل به زیستن میکنیم:
(نقلقول مستقیم از کتاب سر کلاس با کیارستمی) سفر با ماشین تفاوت شایانی با هواپیما دارد. وقتی پای به هواپیما میگذاری، همیشه مقصدی هست و البته هیچگاه تنها سفر نمیکنی. ماشین به من این اجازه را میدهد که از همهچیز، حتی مردم دور شوم و در خارج از شهر بپلکم. مبدأ اغلب تهران است و مقصد دشتی باز و نورانی، که میزبانی است مهربان با آغوش باز. دنیای است سرشار از منزلهای ناشناخته و غیرمنتظره، با میزبانی که انتظاری از من ندارد، اما میهماننواز است. دل به دریا میزنم بدن اینکه بدانم کجا قرار است بخوابم و چه بخورم. دوربینی به دست، راه میافتم، چشم میگردانم و میپویم. بیبرنامه خانه را ترک میکنم بااینکه میدانم ممکن است روزها دور باشم و ساعاتی بعد خود را در دهی مییابم، همسفره با خانوادههایی که هیچگاه ندیدهام و ممکن است بعداً هم هیچگاه نبینم. راهم میدهند، سفره خود را به رویم میگشایند، رخت خوابی برایم پهن میکنند، و صبح پیش ازینکه با پدر و مادر و سه بچه سر صبحانه حاضر شوم، پنجره اتاقم را باز میکنم و درهای پیش رویم قرار میگیرد، کوههایی پرشکوه در دوردست، تکدرختی در برف و همه اینها شب در هالههایی از تاریکی پوشیده شده بود. شعفی شگرف. شعف بیبرنامگی. شوری لبریز.
منابع.
– جز از کل. استیو تولتز. ۲۰۰۸. ترجمه پیمان خاکسار. نشر چشمه.
– سر کلاس با کیارستمی. پال کرونین. ۲۰۱۵. ترجمه سهراب مهدوی.
– طرحواره درمانی. یانگ، کلوسکو و ویشار. ۲۰۰۶. ترجمه حمیدپور و اندوز. نشر ارجمند.
– ارتباط درمانی. پل واکتل. ۱۹۹۸. ترجمه نیما قربانی و سحر طاهباز. انتشارات دانشگاه تهران.