از فلسفه تا اتاق درمان
درباب اهمیت پشتوانه نظری برای فرآیندهای رواندرمانی
بسیار پیش می آید دانشجویان روانشناسی و یا حتی روانشناسان از آنچیز که “زیاد نظریه خواندن” یا ” نظری بودن یک موضوع ” مینامند شکایت میکنند . سوالی که قصد داریم به آن پاسخ دهیم این است که آیا این شکایت ها باید وجود داشته باشند ؟ چقدر در کار روانشناسی چه در حوزه دانشگاهی و چه در حوزه درمان به نظریه وابسته ایم و باید باشیم ؟ با روان حامی همراه باشید .
حدود سه سال پیش نگاهم برای همیشه به واژه روانشناسی تغییر کرد . به یک دلیل و آن هم ورود به دانشگاه. خودم را ملزوم کرده بودم که اطلاعات بیشتری کسب کنم ، لازم بود که بیشتر بدانم ، بیشتر بفهمم تا بهتر کار کنم. آنچیز که تا به آن روز میدانستم برایم کفایت نمیکرد ، بنابراین تصمیم گرفتم از کسانی که سابق بر من در این رشته تحصیل کرده بودند مشورت بگیرم . به خوبی یادم است که یک چیز که بین همه پاسخ هایی که دریافت کردم مشترک بود ؛ و آن این بود که : “در دانشگاه آن چیزی را که لازم است در اتاق درمان استفاده کنی به تو یاد نمیدهند . آن چیز که یاد میگیری [۱]فقط نظریه است..! ” و برای من اینگونه بود که تو گویی نظریه چیز بی ارزشی است و باید از آن اجتناب کرد !
این شد که من و بسیاری از همقطاران من بی آنکه دید دقیقی داشته باشیم با پیشداوری ای منفی نسبت به نظریات رواندرمانی و یا به صورت کلی تر روانشناسی و یا بهتر بگویم ، علوم انسانی وارد دانشگاه شدیم . در طول سالیان این شکایت ها گاه و بیگاه شنیده میشد ، شکایت هایی از قبیل “دیگر چند بار فروید بخوانیم ؟” یا “کی یاد میگیریم واقعا چگونه با مریض برخورد کنیم ؟”. مخاطبان این شکایت ها همواره بر حق ما مبنی بر اینکه لازم است راجع به مسائل عملی بیشتر بدانیم احترام گذاشتند ، اما بسیار قلیل و نادر بودند کسانی که به دفاع از جبهه مظلوم “دانش نظری” برخاستند . و این در ذهن دانشجویان به چیزی جز صحه گذاشتن بر پیش داوریشان تعبیر نشد .
چرا در دانشگاه تاکید بسیار گسترده ای روی آموزش فلسفه ، معرفت شناسی ، تاریخ نظریات و محتوی تئوریک تظریات متعدد وجود دارد ؟ در یک کلام چون نظریه نه تنها بی ارزش نیست و نباید از آن اجتناب کرد ، بلکه نظریه همه چیز است . نظریه لازم و کافی است ، ابزار کار ، محتوی کار و سرانجام کار است .
بگذارید ابتدا نه در قبای روانشناسی بلکه به عنوان یه دانشجوی علوم انسانی پاسخ بدهم . علوم انسانی تماما درباره نظریات است . ما به ندرت با حقایق یا فکت ها در ارتباطیم و آنچیز که میتوانیم به آن اتکا داشته باشیم نظریه است و مهمتر از آن فلسفه .
در روانشناسی و به طور کلی تر علوم انسانی ذهن کار آزموده بسیار شایان اهمیت است و در قالب های کلیشه ای مسلما پیشرفت روی نخواهد داد ، بنابراین پدیده ها باید در ذهن ما پدیدار های متنوعی داشته باشند ، و آن چیز که به چشم و گوش ما آموزش متفاوت نگریستن میدهد فلسفه است . فلسفه می آموزد که بیش از یک راه برای رسیدن به حقیقت وجود دارد که حتی لزوما همه آنها از واقعیت نمیگذرند !
روانشناسی مانند بسیاری از علوم انسانی امروز فرزند فلسفه است ، و این موضوع در تنوع نظریات به خوبی جلوه میابد . نظریاتی که بسیاری ار آنها وامدار نظام های گسترده و قدیمی فلسفی اند .
اکنون به روانشناسی برگردیم . در حوزه کاری متنوع این رشته ، (نه لزوما درمان) بسیار شایع است که “شلختگی” ببینیم . آن چیزی که به زعم من ناتوانی از انعطاف پذیری در عین علمی بودن در موقعیت های متفاوت است . همچنین در حوزه درمان بسیار رایج است که آسیب ببینیم ، آنهم به هر دو طرف ؛ هم روانشناس و هم بیمار . روانشناسی که از نتیجه ندادن تکنیک هایش مضطرب و آشفته میشود ، و بیماری که از به بن بست خوردن های مکرر آسیب میبیند .
نظریه شیرازه عمل است . بدون نظریه عملکرد و تکنیک پوچ و بی معناست و از این بی معنایی در اتاق درمان تنها و تنها آسیب بر میخیزد . رواندرمانگری که اعتقاد دارد جدای از نظریات عمل میکند ، یا به قولی فرانظری است ، توانایی بازی کردن در زمین “علم” را نخواهد داشت ، بنابراین به ناچار سلیقه و سوگیری را وارد تعامل درمانی خویش کرده و معلول این انتخاب حتما آسیب خواهد بود .
در درمان این نظریه است که در درجه اول ذهن مارا از طریق توضیح دادن پدیده هایی که مبهم به نظر میرسند سازمان میدهد و سپس ما را برای مداخله آماده کرده و در نهایت عملکرد مارا قابل دفاع میکند .
نظریه است که به ما آموزش میدهد چه کسی بیمار است ( لزوما هرکسی که وارد اتاق درمان میشود بیمار نیست و لازم نیست جلسه بعد هم حضور یابد ، به قول دشازر : ” شاید حتی یک جلسه هم کافی باشد ! ) همانا این نظریه است که به ما میگوید درمان چطور پیش برود و در نهایت چه زمانی لازم است درمان پایان یابد (ملاک سلامت چیست و چه زمانی فرد بهبود یافته است )
بنابراین در نبود نظریه چطور میتوان دریافت چه کسی را چگونه باید درمان کرد و به سرانجام رساند ؟
نظریه تمام آنچه را که لازم است درباره فرآیند و محتوای درمان بدانیم به ما میدهد . بنابراین ستون و اساس فضای درمان است .
صد البته این هیچگاه به این معنا نیست که فنون درمانی باید نادیده گرفته شوند ، اصولا همواره نظریات جامع اصول فنی خود را آموزش داده و محتوی را در قالب فنون به فضای درمان تحمیل میکنند ، اما همواره میتوانیم از تکنیک های جامعی که طی تحقیقات و فرا تحلیل ها اثربخشی آنها ثابت شده و از لحاظ نظری تداخلی با رویکرد ما ندارند استفاده کنیم .
در نقطه مقابل عدم استفاده از رویکرد نظری خاص ما با خطر انعطاف ناپذیری و رادیکال عمل کردن مواجه هستیم . گاهی درمانگران تمامی تلاش خود را مبذول میدارند تا بیمار را به هر طریق ممکن در چارچوب های ذهنی خود جای دهند ، کما اینکه اصولاً دنیای پدیدارشناختی بیمار انطباقی با آنچیز که ما از وی فهمیده ایم نداشته و بنابراین تحلیل های ما ارتباطی قوی با واقعیت نداشته باشند . در اینگونه موارد بیمار ابتدا واکنشی نشان داده که به زبان بسیاری روانشناسان به مقاومت تعبیر میشود ( البته مسلما هر مقاومتی به این معنا نیست) و پس از آن ممکن است درمان را ترک گوید و مسلما این موضوع پیامدی نخواهد داشت جز بیماری که از روز ورودش به درمان آسیب دیده تر است .
نکته کلیدی اینجاست که درمانگر همواره باید به بیمار متعهد باشد ، نه رویکرد . یعنی وفاداری به بیمار بر وفاداری به رویکرد نظری اولویت دارد ، زمانی که به نظر میرسد توانایی ما برای پیش برد اهداف درمانیمان در چارچوب نظریه ای خاص محدود و ناکارآمد است ، باید انتخاب کنیم : در صورتی که دانش نظری گسترده ای داریم لازم است که رویکرد خودمان را تغییر دهیم ، و در غیر این صورت بیمار را ارجاع دهیم .
سروش جاویدنیا
References
↑۱ | فقط |
---|